-
او که قلم را آفرید
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 21:37
او که قلم را آفرید بسیار مهربان است قلم را داد تا بنویسم از کهان تا به کیهان از فاصله ها چشم ها تا جاده ها از انتظار ها تا نفرت ها از زندگی تا مرگ و از بودن هایی در رنگ نبودن و عشق تنها جادوی فراموش نشدنی و ذره های که تو آن را حماقت نامیدی و عشق ذره ی تمام فلسفه ها و آتشکده ای را راه انداختی تا نفرت را سربازان خود...
-
دیار نقاشان واژه ها
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 23:50
ثانیه ها رنگ اعتباری ندارند ضربان دقیقه ها کوزه ی دلتنگی را پر کردند و انتهای این سکوت سراب است و عشق فاصله ای شد میان زندگی و مرگ و دیگر اعتباری به صدا ها نیست صداها دروغ است گرمی ها دروغ است و تمام واژه های زیبایی که گوش تو را نوازش می دهد و عشق را در رگ هایت جاری می سازد سیاه است... و بازیگر زیبای من چه خوب واژه ها...
-
او دانست که من عاشق شدم؟؟
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 11:21
من صدای کفش های خدا را می شنوم آن دم که هر ثانیه ما با من قدم بر می دارد من صدای خدا را می شنوم آن دم که آهسته گریستم من نگاه خدا را دیدم آن دم که چشمانم را بستم و این جست و جوی بی انتهای تا به خدا رسیدن و فاصله ها دیگر پاک شدند یک لحظه مرا بخوان یک بار فقط یک بار دیگر صدایم بزن و فقط یک دم فقط یک دم با من بخوان و خدا...
-
دقیقه ها مادر شدند
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 20:20
دقیقه ها مادر شدند در بی انتهای جاده ها زمانی که انتظار در گوشه ی چشمانت خوابیده بود و می گفتی زمان توقف دارد و دیگر ثانیه ای برای تردید نیست و خدا در درآسمان آبی لبخند می زد و همواره انسان در سفر متولد شده است حتی زمانی که که دیگر انتظار ها مرده باشد قسم می خورد در مرگ آرزو ها نیز انتظار زنده است انتظاری برای مرگ من...
-
عشق یک واژه است و یک ذات مقدس
شنبه 19 تیرماه سال 1389 13:23
زمان بی انتها می رود و سهم هر یک از ما چند ثانیه از آن ثانیه ای برای عشق ثانیه ای برای نفرت و زمانی برای زندگی و زمانی برای مرگ و شاید پایان ما فقط مشتی از خاک باشد و این تنها حقیقتی است که هرگز نمی توانیم تغییردهیم زمانی می جنگیم و تمام عمر ما انتظار است انتظار برای هر آن چیزی که تو زندگی تصور می کنی و لحظه ای که...
-
عشق در شهر ما رویاست...
جمعه 18 تیرماه سال 1389 21:41
تا زندگی چند قدم مانده است صدای نامفهوم هنوز عشق را زمزمه می کند و شاید روزی که عاشق شویم خواهیم مرد یا در وصل می میریم یا انفعال... و او که عشق دست او را می گیرد برده ی او خواهد شد و آیا لذت در چه عشقی است در حالی که بندگی تنها شایسته ی خداست و او که عشق را گم کرد زندگی برایش قفس خواهد گردید از اشک ها و انتظار ها و...
-
محکومین به مرگ
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 18:30
شهر با آسمانی سیاه مگر تا دیروز آبی نبود؟ محکومین را آوردند و قاضی حکم را می خواند نکند بگوید مرگ؟ و دست های گرم امروز قلب ها را زندانی می کنند نگاه های مهربان امروز تقاب ها را بر می دارند حکم عشق چیست؟ عشق گناه است عشق مرگ است و این را در صدای تماشاگران شنیدم و همه برای مرگ عشق دست می زنند او می خندد و باز هم گریستن...
-
آهای عابر های شهر من
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 18:20
و فاصله ها را ورق زد و سفرنامه اش را بر روی برگ های برهنه ی پاییزی نوشت آهای عابر های کوچه های خاطرات ابر دل تنگی ها دیگه بارون نمی شه دیگه چتر های شما خیس نمی شه آهای عابر های ایستاده در ثانیه ها کاش بدونید زمان متوقف شده مثل دل های سخت شما وقتی دیگه نگاهتون سرده وقتی صداتون بی رنگه یکی هست بین شما بدونه خونه ی گرم...
-
رنگ مرگ
شنبه 12 تیرماه سال 1389 21:08
کاسه گلی آب روان رودهای شهر شما اشک روان تکه نانی از جنس عشق سفره ی شما به رنگ مرگ عشق کلبه ی چوبی به ساز درخت سرو و خانه ای آهنین به رنگ ویرانی ده و دیگر گرگ ها بیدار شدند و گو سفندان خود معلم گرگ ها و چوپان بازیچه در روستای عشق عاشق و معشوق بیگانه اند هر دو تنها و می گویند آشنا و انتظار درخت را پر ثمر نمی کنند و همه...
-
اشک قلم
شنبه 12 تیرماه سال 1389 12:26
دگر باره مرغان دریایی لی ساحل نشستند دگر باره کلبه مرا صدا زد و نگاه گرم تو از دور برایم دست تکان می داد آهسته تو را می خواندم در انتظار بی پاسخ قلب خویش آهسته دوستت داشتم بی آن که قلبت در هجوم واژه ها آتش بگیرد و و لالایی شبانه دریا برایم آخرین یادگاری و تنها ترین است و تو تنها در خاطره ها با من ماندی و تو تنها در...
-
قفس
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 20:18
و اما آسمان ماوای اشک های ماست خدای عشق از اشک ها دریا ساخت و این دریا منزل عشق است خانه ی ماهی همان ماهی که در آب می خندد او را در قفس تنگ به غم نخوانید هرچند قفس شما از طلا باشد
-
خاطره
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 14:46
و زمان باز ورق می خورد و فاصله هادر میان خط خوردگی های کاغذ نزدیک می شود و تصویر تو را بر برگ ها نقاشی کردم و لبخند تو را در سبد خانه کناره پنجره گذاشتم و دوباره ترسیمی از عشق کشیدم مداد رنگی ها را برداشتم اما نمی دانستم عشق با مداد رنگ نمی گیرد و چشمان تو به من رنگ خواهد داد یا مرا به عشق رنگ می کند یا به دوری و این...
-
و سراب سراب انسان زمین است
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 11:47
و سراب سراب انسان ها زمین است و قبل از آنگه از دریای زندگی آب بنوشی تو در آغوش می گیرد می گوید نام آن عشق است اما این عشق یعنی حصار یعنی قفس یعنی دور شدند از من از تو از ما زمین می گوید عاشق است می گوید مرا دوست دارد چون از جنس اویم و تمام انسان ها و درختان و ماهی ها مگر همه از رنگ من و خاک من نیستند مگر آنان نیز عاشق...
-
عشق را خاک نکنید
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 14:04
فانوس ها روشن کنید عشق را خاک نکنید سارا مادر می خواست دارا پدر می خواست و قدم گچ روی تخنه برای آن ها لبخند مادر کشید دست گرم پدر را کشید و دوباره آشیانه ساخت از عشق فانوس ها را خاموش نکنید بگذارید باز هم چو ابر ببارم گرچه تو اشک مرا در فانوس ریختی اما دوست دارم تا آن دم که چشمانم روشن است گریه کنم تا فانوس خانه ی تو...
-
اسب ابلق
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 20:28
اسب ابلقی روی میزی نشسته بود و آرام به دویدن ثانیه شمار می نگریست و با خود می گفت: کاش من هم مثل این ثانیه ها می توانستم بدوم تا زمانی را بیافرینم تا انسانها مرا دوست بدارند و به من ارزش بدهند و فقط یک اسب ابلق نباشم او همچنان به دویدن آهسته عقربه شمار می نگریست زنی آمد و آرام به عقربه ها نگریست عقربه ها رسیدند به...
-
راه من
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 10:28
فانوس ها روشن خبر از هوای نیمه تاریک می دهد جاده ها خاکی و پر غبار و هر از گاهی جاده ها از هم دور می شوند و دوباره باید مسیر تازه ای را رفت پیرمردی از دور قدم زنان می آید نگاه سرد و خسته مرده است یازنده؟ گفت:این جاده های دور شونده سرانجام در یک نقطه تلاقی می کنند. نگاهش سخت و سنگین است آن قدر که حتی نمی توانم به او...
-
خدای من
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 14:34
نگاه های تب دار یخ زدند آتش شعله هایش را در زیر خاک پنهان می کند فرش عشق دیگر کهنه شده است آسمان تاریک فانوس ها مرده و دوباره عاشق ستاره ها شدن و تنها یک عشق در قلب ماند و دیگر فردا ها خاموش است و دوباره سرزنش هایی از جنس تنور بی وفایی تقصیر ها را تراسیدند و همه برای من باقی ماند مداد تازه جوهر ندارد کاغذ ها بیمارند و...
-
حسابدار
شنبه 29 خردادماه سال 1389 12:21
باز دوباره قلم شکسته را برداشت می خواست دوباره خط خطی کنه آروم قلم رو از دستش گرفتم گفتم چه حسی داری نگام کرد و خندید گفت بذار بنویسم دیگه گفتم دیگه خسته شدم همش تو شدی ۲+۲=۴ بدهکار بستانکار آخه این حسابداری چی بود که خوندی احساسات تو رو هم دزدید خندید هیچی نگفت: با تمام وجود حس کردم احساسات برای او یعنی فقط عشق به...
-
بهار
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 11:07
بهار قدم زنان می رود و دوباره دستان گرم تابستان از دور برایم دست تکان می دهد و همه جا تب دار می شود اما چشم هایی که از سرما یخ زدند باز هم سرد هستند و انگار هنوز در زمستان خویش خفته اند بهار لالایی می خواند و منتظر است تا ما به خواب رویم تا آرام از اتاق ما برود و گرما باز گردد و دوباره تابستان از عشق خواهد نوشت و...
-
گچ و دبیر
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 14:55
مثل لالایی باران بی الفبای صدا ها قصه می گفت عاشقانه از قدم های گچ روی تخته خانه ای ساخت عاشقانه واسه سارا واسه دارا خط خطی ها مادری شد واسه مریم دفتری شد واسه فرهاد
-
کر و لال
شنبه 22 خردادماه سال 1389 18:41
گرد و غبار جاده را پوشانده بود پیرمرد به سختی قدم بر می داشت و انگار نفس های آخر را لمس می کرد در یک لحظه چشمانش سیاه شد و به زمین افتاد انگار دیگر یک مرده بود به سختی از زمین بلند شد کودکی را دید که مات و مبهوت به او می نگرد پیرمرد نگاه خشمگینی به او کرد و گفت: ای کودک نا به خرد چگونه به من احترام نمی کنی و سلام بر...
-
رقص برگ ها
جمعه 21 خردادماه سال 1389 20:16
شب آرام آرم آمد هیزم ها های کنار کلبه روشن بودند برگ ها در میان باد می رقصیدند دریا آرام بود اما در دل پیرمرد طوفان بود برگ ها را به آرامی در آتش انداخت رقص برگ ها در آتش داستان های سردی دست ها نگاه های یخ زده ... اشک ها ی خاموش در لابه لای برگ های سونامی بی صدا باز هم آتش را خاموش ساخت
-
قسم برگ ها
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 13:23
برگ های لغزان زرد و نارنجی تشنه ی باران بودند گمان می کردند دوباره سبز خواهند شد و نقاش ترسیمی از برگ ها کشید هنگامی که قسم می خورند تا همیشه با شاخه خواهند ماند. باران باز هم بارید و اما دیگر این برگ ها تنها در میان گل و لای ها فرورفتند و آن روز که تازه دوباره خاک شدند ریشه ی خار شدند
-
شکایت
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 13:23
دیروز از کویر شکایت داشتم که چگونه است اگر سالها من و دریا بباریم باز هم تو کویر خواهی ماند وقتی جوابم را داد . دلم لرزید گفت: من نیز دریا بودم عشق مرا خاک کرد
-
هدیه شب
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 18:50
گفتی که فانوس هدیه شب من باشد نگفتی که قرار است اشک من در آن بسوزد تا چراغ خانه ات روشن بماند
-
داستان آفرینش
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 13:03
az darya ta sahel tanha yek ghadam mande va zendegi taghsim b 3 bakhsh shod mardomi baraye ghadam zadan dar myane khoshki parandee baraye parvaz dar aseman va mahi baraye zendegi dar darya va in kholase dastnae afrinesh va ensan az mandan dar khoshki khaste shod goman bord raftan b asmane layeghe ost va dar asemann...
-
روز مادر بر تمام مادران دنیا مبارک
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 13:51
صدای تپش های قلب مادر صدای عاشقانی تپش های قلب خداست صدای نفس های مادر تیک تیک ساعتی است که هر زمان با من می گوید مادر بودن یعنی عشق و انتظار از خدا پرسیدم چند قدم با تو فاصله دارم گفت: همان قدر که با قلب مادرت فاصله داری و عشق را از مادر آموختم در نگاه مهربان مادر روز مادر بر تمام مادران دنیا مبارک
-
قرار داد ابلیس
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 13:29
همه به دیوار خیره شده بودند کلامی برای گفتن نداشتند ابلیس می خندید و گفت می خواهم انسان باشم همه تردید داشتند ابلیس که آزاد است چرا می خواهد خود را اسیر خانه ی استخوانی انسان سازد ابلیس پیمان بست که این بهتر است او به زمین آمد پرسیدند از میان زن و مرد می خواهی کدام انسان باشی؟ خندید گفت: من طالب لذت بیشتر و بازخواست...
-
فانوس مسیحا
سهشنبه 10 فروردینماه سال 1389 21:00
چرا مسیحا هم امشب به دنبال فانوس می گردد من قسم خوردم که اگر او بیاید خاک بیدار می شود اما او به دنبال فانوس می گردد چراغ فانوس دیگر نفتی ندارد شیشه اش را دل سنگی شکسته است مسیحا تو امشب به سرزمین من آمدی تا خود فانوس من باشی انگار خواب می بینم در افسانه ها شنیده بودم مسیحا هنوز زنده است تا مردگان را بیدار کند نکند...
-
رقص در آتش:
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 11:17
آدرس وبلاگ دیگرم: رقص در آتش: http://negareshgar.blogfa.com