رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

اشعار منتخب

 

 

انسان چرا اشرف مخلوقات شد؟؟

 

در میان افسانه ها دنبال لیلی می گشت

در میان آسمان دنبال ستاره ای تازه می گشت

در میان کوهستان ها دنبال قله ای تازه می گشت

 

در میان گل ها به دنبال شقایق می گشت

میان جاده های بیراهه دنبال راه می گشت

میان مرداب دنبال دریا می گشت

 

کنار صدف های خالی به دنبال مروارید می گشت

....

 

می شود کنار ساحل نوشت

می شود برای دریا دیوار کشید

تا دست نویس ها را روی ساحل گل نکند

 

تا واژه را بی دلیل پاک نکند

...

 

کوزه ی آب شکسته بود

درونش را با سکه های زر پر می کرد

 

شاید می خواست به طبیعت بگوید

آب مظهر پاکی نیست

...

 

 

به راستی در میان رنگ ها

کدام رنگ بی ریا تر است

کدام رنگ تازه تر و خالص تر است

 

انسان از کدام خاک آفریده شد

به کدام رنگ جان گرفت

 

به کدام عنصر قسم خورد

تا که اشرف مخلوقاتش کند

 

به خاک

خاکی که حتی به اندازه آب بیرنگ صداقت نداشت

 

به کوه که استقامت او را نداشت

به آسمان که اگر هزار ستاره داشت

هرگز برتر از یکدیگر خود را ندیدند

 

به خورشید که حتی نورش را به ماه هدیه می داد

به ماه که در عین خاموشی باز دل شب

را با دعای دیگری روشن می ساخت




-----------------------------------


 

 

در میان جنگل هنوز هیزم ها روشن بودند

از پشت دوده های سیاه آتش سرخ

چشمان تو به خوبی دیده می شد

 

 

از پشت مه غلیظ آتش نگاهت

چه مهربان به نظر می رسید

 

صدای شلاق ها

...........

شلاق بادی که از میان درختان جنگل

عبور می کرد.

 

مثل موسیقی آرامی بود

که صدای تو آن را جان می داد

 

صدای تو پر بود از واژه های سنگینی که

دوست داشتم با تمام وجودم بشنوم

 

اما آتش با شنیدن صدای تو از من

بی تاب تر می شد......

 

پرهای لباسم را  شعله های آتش دربر می کشید

و به آرامی می سوزاند...

 

و من اصلامتوجه نبودم که آتش چه می کند

 

چرا که صدای تو مثل آب روی آتش

مرا آرام می کرد........

 


----------------------------------------------------




 

شاید سکوت شکسته شود

شاید قلم بر روی زمین بیفتد

 

نگاه کن می خواهم از شکسته های قلم

قلمی تازه تر بسازم...

 

نگاه کن می خواهم از خرده های شیشه

برای قلم جوهر بسازم.

 

روزی که تراشه های شیشه دست مرا می برد

و خون جاری می شود

 

و باز قلم خواهد نوشت و اسم تو را

فاش خواهد کرد...

 

نگاه کن

به صدای گریه های بی امان شب

به صدای سکوت پس از گریه های شب

 



---------------------------------------------------


صدای موج های دریا باز ترانه ای

را می نوازد...

 

مثل لالایی که مرغ های دریایی

 از نام تو ساخته باشند

 

مثل خورشیدی که غروبش را

بر دریا نقاشی می کند

 

ولی نمی دانم تو چه خواهی دید

 

شاید ندیدی عکس تو را

برای من نقاشی می کند...

 

تو فقط زرد و نارنجی را دیدی

 

گفتی شاید هم مشتی

 از رنگ سرخ و مشکی

 

تو که هنوز باور نداری

 دریای من بی رنگ بود

 

تو که هنوز باور نداری آبی

رنگ پاکی آن بود

 

رنگ سرخ هم مثل خون بود

خونی که در میان رگ ها جاری بود

 

و تو را صدا می زد آرام و آرام

...

 

و رنگ مشکی مثل دیوار های سنگی

به رنگ بی وفایی تو

 

مثل حصاری که بی دلیل

 به دور دریا می کشید

 

مثل مرواریدی که صدفش را گم کرده بود

مثل مرواریدی که

دستان گرم صیاد را حس کرده بود

 

لمس گرمی دستان صیاد او را فریب می داد

تا جایی که صدف را هم فراموش کرد...

 

و زندگی خود را مدیون صیاد پنداشت

 

و ندانستند

 آن چه به آنها ارزش و بها می داد

 

صدفی بود که

بی دلیل از آن ها پرستاری می کرد

عاشقانه...

 

و نه دستان گرم صیادی که او را

با کاغذ های مچاله سیاه عوض می کرد..

 

شاید صیاد ارزش حقیقی مروارید را

حتی به اندازه ی پوسته ی سنگی

و سخت صدف هم ندانست

 

صیاد صدف ها را رنگ زد و

گمان برد دیگر خوشبختی را

به دست آورده است

 

 

به راستی صیاد ما کور بود...

به راستی مروارید ما ساده بود...

 

به راستی صدف ما غریب بود...

به راستی دریای ما بی وفا بود...

 

به راستی ساحل ما دل تنگ بود...

به راستی سکوت تو بی دلیل بود...

 

به راستی خون ما تا آخرین نفس

با اشک جاری بود...




----------------------------------------------




پاییز آهسته به ما سر میزند

و برگ های تازه درختان رنگ می بازند

 

دست سرد دنیا روح سبزشان را می گیرد

و با رنگ زرد و نارنجی قرمز برگ ها را رنگ می زند

 

کاش برگ ها می دانستند

 این رنگ آمیزی زیبا چه معنایی داری

شاید همان فریب طبیعت است

که می خواهد جان آنها را بگیرد

 

فصل ها می گذرد و پاییز از راه می رسد

 

و یکباره برگ های نیمه جان بر روی زمین می ریزد

خش خش برگ ها در زیر پای ما

شاید همان حس مبهمی باشد

که پس از شنیدن آن ها ساعت ها آرام می شویم

و به فکر فرو می رویم

 

آسمان از دیدن این صحنه غم درونش را پر می کند

ابر ها دعوت می کند

تا سوگواری کنند

 

و باران شرع می شود

باران پاییزی بی پایان

 

و پس از آن برگ ها دیگر خیس می شوند

و هنگام له شدن در زیر پای ما

 حتی صدای گریه هایشان در نمی آید

 

و سکوت به آن ها حکم رانی می کنند

مثل انسانی که به آسانی در زیر خاک ها دفن شده

و حتی باران نام آن ها را

از روی مزارشان پس از سال ها پاک می کند

و برای ما جنگل و ... می سازد

 



-------------------------------------------------


 

واژها در کنار یکدیگر جمع شده بودند

قرار بود با هم رقابت کنند

 

تصمیم گرقته بودند

هرکدام داستانی از عشق را بنویسند

 

هر کدام داستان های بیش از ۱۰۰ صفحه نوشه بودند

قلم ها قلبشان به تپش افتاده بود

کاغذ ها چشم به راه بودند

 

ناظر آرام قدم می زد

و داستان ها را آرام زیر چشمی نگاهی می انداخت و می رفت

ناگاه با دیدن یکی از واژه ها دلش لرزید

.

 

فریاد زد

برنده اعلام شد

 

همه سکوت کردند

و منتظر بودند

 

ناظر کاغذ را برداشت

و آماده ی خواندن شد

:(( پاییز فصل انتظار بارن است

آسمان سرپوشیده از ابر است

که می داند

این ابر می خواهد انتظارم را

با باران به سر  رساند یا مرگ؟؟

 

برگ ها فرشی سرخ و نارنجی پهن کردند

اما دیگر فرصتی برای نشستن نیست

شیشه ی انتظار شکسته است

 

تپش های آخر قلب محکوم می شود

قاضی امشب از تقدیر برایت سخن می گوید

چطورباید با چند  واژ ه

حال ماهی را توصیف کرد

 

 

ماهی را که از دریا بیرون افتاده

و به انتظار مرگ  نشسته

 

ناگاه دریا طوفانی می شود

و ماهی را به آغوش خود باز می گرداند

و دوباره زندگی شروع می شود

 

قلبی که به انتظار خاموشی بود

ودیگر به این سکوت عادت کرده بود

از صدا زدن در زیر باران خسته شده بود

 

اما تقدیر داستان  قدیمی را خط زد

و از نو نوشت...

 

آیا این انتظار مجازانت او بود

و یا آزمایش

 

. شاید فقط شوخی دریا با او

 

و یا بی وفایی باران با او

 

بارانی که روزی دریا را طوفانی کرد

تا  قلب ماهی را خاموش کند

 

امروز دستان او را می گیرد

تا به زندگی باز گرداند

 

با کدام واژه حس مبهم تپش قلب ماهی را

در این ثانیه می شود تو صیف کرد؟؟

 




---------------------------------------


برگ ها سبز و زرد و نارنجی و قرمز نیستند

برگ ها فقط می توانند برگ باشند

تا زمانی که ریشه درخت زنده است

نه....

 

حتی تا زمانی که بر روی زمین می ریزند

باز به نام برگ می شناسیم

برگ ها هرگز نمی میرند

درخت بدون برگ هیچ نیست

 

 

ثانیه ها تکرار زمان نیستند

ثانیه ها دلیل تولد ماست

دلیل فردای ماست

اعتبار ماست

هویت ماست

 

ثانیه ها رنگی نیست

حتی از برگ هم ناتوان تر است

حق خستگی ندارند

چون هرگز نمی میرند

 

همیشه زمان بیدار است

 

و این ما هستیم

که سهم محدودی از زمان داریم

پیش از آنکه زمان را از دست بدهیم

و به دیگری هدیه دهیم

 

اعتبار خود را از آنها دریافت کنید



-----------------------------------




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد