-
مجسمه های سفالین
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 10:25
کوزه گری با خاک بازی می کرد وآن روز خیلی خسته بود. تصمیم گرفت برای سرگرمی مجسمه ای سفالین بسازد دلش می خواست زیباترین مجسمه را بسازد با خود فکر کرد شاید مجسمه یک زن زیباتر از هر چیز دیگر باشد روزها روزها سرگرم ساختن مجسمه سفالین زن شد. تا آن که حتی شغل خویش را رها ساخت. و هر روز بیشتر و بیشتر مجسمه می ساخت. او عاشق...
-
کابوس مرگ روح
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 11:04
کهنه گی چهره اش را می پوشاند اما آینه را می شکست و خود را دوباره ترسیم می کرد و این ترسیم با نقابی تکمیل می شد او که تنها روحش را ترسیم می کرد و هنگامی که به دیدار مردم می رفت همه از کهنه گی چهره اش می هراسیدند شاید به صد سالگی نزدیک بود اما آن گاه که لب به سخن می گشود همه بر او شیفته می شدند باور نداشتند روح او را...
-
قاب عکس و مادر
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1390 18:39
آینه در دستانش بود و هر از گاهی به عکس خود در آینه می نگریست از مادرش پرسید: مامان یعنی من واقعا اینقدر قشنگم مامانش گفت :بله عزیزم -یعنی این موهای بلند طلایی چشم هایی آبی همه مال منه مادرش لبخند تلخی زد و گفت : بله دخترم درسته دختر خندید و گفت : مامان چرا عکسم تو آینه نمی خنده؟ مادر گفت : دختر این فقط آینه است خندیدن...
-
مقصر
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1390 18:15
مقصر کیست؟؟ صبح بود و مثل همیشه شهر دوباره از خواب برخاسته بود. خیابان های خالی از سکوت فقط هر از چند گاهی صدای دزدگیر ماشین ها بلند می شد فضا پر شده بود از عطرهای گوناگون پسری با سر و وضع مرتب آرام و آهسته قدم بر می داشت به راحتی از صدای کفش هایش می شد تعداد قدم هایش را بشماری موهایی مشکی براق و پر از تافت ها و ژل ها...
-
عابر بازیگر-شبه رمان
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 21:53
آرام آرام میان طوفان ها و گرد غبار ها قدم می زد از دیروز می آمد و از امروز خسته بود تنها چشمان او نظر عابران را جلب می کرد بوی سیگار تمام فضای اطرافش را پر کرده بود لب های کبود و چشم هایی که هنوز برق می زد.. خیلی خسته بود و با خود غریبه دوست نداشت دیگر مانند دیروز به آینه نگاه کند هنوز هم به یاد عشق های قدیمی بود...
-
عشق را ارزان مفروش
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 10:49
عشق را ارزان مفروش عاشقی در دیار شهری به سر می برد او روزها صبح به صبح دلی را می خرید و از ته جان عشق را بر او ارزانی می داشت و شب ها دل ها را ارزان ارزان می فروخت .. او که صبح دم ها محتاج خورشید عشق بود شب ها فانوس خود را بر دل ها خامو.ش می کرد .. صبح ها که از بستر بر می خواست عکس خود را در آینه می دید و می خندید می...
-
توقف زمان
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 12:29
عقربه های خسته باز هم می دویدند وان تو تری فور فایو سیسکس سون ایت ناین تن و دوباره از نو می شمارندند و این شمارش ۶۰ تایی در دفتر خاطرات ورق می خورد بازهم نگاه ها گره می خوردند در یکدیگر و شاید قلب ها شروع به تپش می کنند و تپش های زیبای زندگی و قدم هایی که در هزار ثبت می شوند امروز چند کیلومتر از خانه ی من دور شدی و...
-
کلبه های خاکی
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 12:29
موج های بی قرار در کنار قطره ها می رقصند و قطره هایی که دیروز در چشمان ما می لرزید و دست هایی که دیگر یکدیگر را از یاد برده بودند امروز با مشتی از این اب صورت های پر از گرد و غبار خویش را می شویند و دیگر این صورت های بی رنگ عشق به رنگ چشمان من رنگ گرفت شاید تصمیم قشنگی باشد که عشق را تقسیم کرد و دریا باز هم می رقصد و...
-
مشق صبح
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 12:28
آسمان ابی لبخند گرم خورشید کوچه های پر از گرد و غبار نگاه گرم رهگذران و دوباره صدای جاروی رفتگر فقیر و نفس های خسته از زندگی کودکی با چشمان خواب آلود لیله بازی های خاموش و کی برد های نوازنده صفحه های متحرک رنگ به رنگ و دوباره بازی با تگمه های سرد و صفحه رنگی صدای تیک تیک های دیجیتال این جا خیلی از روستا دور است از...
-
قلم خدا
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 23:17
ابر های بی رنگ از پس کوچه هی شهر و ده گذر می کردند باران در میان مرگ و شب خیمه می زد و خاک انسان را به آغوش می گرفت و زمین مادری مهربان در میان نگاه گرم خدا رنگ می باخت و قلم آفرینش در دستان گرمی بود که تنها برای ما می نوشت از مرگ غم و تولد و تولد این واژه ی غریب بودن به رنگ چشمان شما و آنگاه متولد شدم که چشمان آبی...
-
شقایق
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 20:23
گل برگ های شقایق را پرپر می کرد کاش می دانست شقایق در نخستین لبخند شکفتنش در زندان تلخ عشق اسیر است
-
بهای خاک
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 18:47
آنگاه که زمان در تسخیر سایه می رقصید وبر پایداری خویش قسم خورد..باورهای های پوشالی همچون سرابی دریا سادگی را پاک می کرد و انتظار آسمانی خالی از ابر تنها افسانه ای شد و شاید قصه ها تنها افسانه ی آرزو های مادر بزرگ بود و د ویاره بهای بودن ها تنها رنگ کمرنگ دروغ شد و تقصیر از زمان پاک شد و شاید سایه ها مقصرند شاید آمدیم...
-
یلدی
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 21:40
شب شد و فانوس ها هنوز روشن و به انتظار دوباره فردا نشستیم فال و شعر و حافظ و این غزل های جانانه و سوخته دل حافظ و قرار است فال بگیریم گفتند شبی که عشق در آن جان گرفت شب تولد عشق زیباتر از روزهای آفتابیبه انتظار نشسته است قسم خورد تا جان در بدن دارد ستاره هایش را مهمانی دهد تا که شاید باز هم ماه آسمانم زنده بماند او...
-
خدای عشق تنها حسین
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 11:42
واژه ها را به اسارت نبرید قفس زمان مرا در آغوش کشید و دوباره زندگی مرده است در روز هایی که خدای عشق خفته است شاید بارن آمد شاید این کویر برهنگی از احساس دوباره جوانه زد در آن دم که تنهایی در چشمانت می رقصید او در ازدحام خویش می خندید خدای عشق مرا صدا زد آن دم که در ازدحام زندگی رنگ مه رنگی مرا گم می کرد او که فقط یک...
-
کوزه گر
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 11:07
انتظار فاصله را رنگ می زد وقتی که از خاک هم بی رنگ تر می شد به انتظار کوزه گری نشسته بود تا که شاید خاک را دوباره جان دهد و آمدیم از نقش بستن طلوع یا غروب پیوند خورشید با رهگذر عشق ایستگاهی برای توقف نیست جه کسی می داند چگونه کوزه گرا را از خاک روحی دادند که حتی خود بر خویش بیش از معبود مغرور می گردد
-
بوم نقاشی
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 08:54
بوم نقاشی را رنگ می زد بی آنکه بداند خود نیز مشتی از رنگ هاست می نازید بر چیرگی دستانش بر قلم کاش می دانست خدا او را از بی رنگ ترین ها بر لوح زندگی تقاشی کرد
-
گمان
شنبه 22 آبانماه سال 1389 15:02
از تو به تو می نویسم.. گفتند عشق محکوم است و بر این گمان خویش پایکوبی کردند مگر نمی دانند قاضی نیز عاشق است واژه های او اگر بر عدالت است پس یقین بردم عشق نیز امانت است
-
ترس
شنبه 22 آبانماه سال 1389 14:57
دیگر از رقص قلم بر کاغذ نمی هراسم دیگر از روزی که عشق را بر چوبه ی دار بردند نمی هراسم.... دیگر از غبار چشمانت نمی ترسم امشب بستر خاکی من در کنار خانه ی گلی توست
-
تو را از خود به خود شکایت نامه ای می نویسم
شنبه 22 آبانماه سال 1389 11:11
شکایت نامه ای نوشته شد از جرم هایی که همه بی رنگ بود از زمان هایی که فردایت را می ساختی از دیروزی که در امروز و فردایت گره می خورد و آوار های گلی تو بر قلبی می ریزد که خود دیروز برایت از خاک تن خویش خانه ای ساخت و تو امروز او را به هیچ بدل ساختی و مرز باور خویش تنها جسمت بود و تنها سایه ای را دنبال می کردی که خود بر...
-
شاید او معشوقی دیگر داشت
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 10:50
سکوت میان قلم و کاغذ جان گرفته بود چشم ها بی صدا التماس می کردند و آرام در دل او را صدا می زند و بر زبانش واژه ای دیگر بود که شایه از قصه بازی رنگ ها و فصل ها نقل می کرد و صدای گرم او مثل آکوردهای گیتار هر لحظه نواخته می شد او می دانست آنچه در وجود معشوق زمزمه می شد اما بی تفاوت بی صدا یی هم نوایی تنها می خواند از قصه...
-
برف عشق
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 10:24
برف های سپید این تبلور سردی و عشق قدم های خسته ی باد میان شاخه های عریان برگ هایی که ققط امروز مشتی از خاک شدند و چگونه می توان باور کرد روزی دوباره شکوفه ها مهمانی می گیرند و قدم های انتظار مرد عابر برای رسیدن دل تنگی برای پریدن از قفس دل تنگی خنده های پر دردی که تو شیرین دانستی و این جاده بی انتها در کجا ختم خواهد...
-
عابر
جمعه 7 آبانماه سال 1389 19:06
و شاید رودخانه دوباره مرا صدا زند و چه کودکانه باور کردیم با سنگ ریزه ها می توان سدی ساخت تا تمام رودخانه را صاحب شویم و دوباره قصه آب و سنگ تکرار می شود و دوباره آب حتی از پس سنگ ها گذشت و دوباره او فقط از سرزمین من رد شد و او که سدی سخت تر ساخت رودخانه به انعکاس رسید و مسیرش را تغییر داد و دیگر حتی از جاده ی ما گذر...
-
نکند دست بیگناهی را بخراشی
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 15:21
زندگی ما را خلاصه کرد وقتی که یخ بر سختی خود می تازید و دریا را سیلی می زد........ گرمای زندگی او را ابری ساخت که حتی باد هم بر او حکومت می کرد شکسته های یخ را چه کسی دوباره رنگ می زند و دوباره زندگی برایم ترانه ای شد از سر خط کتاب های خط خطی اشک های لا به لای برگ ها چه کسی زمان را بیدار خواهد ساخت و دل را شکستند و...
-
زیبایی درون
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 19:13
در پس کوچه های خاطرات قدم می زد و میان واژه های کمرنگ دیروز به سکوت نشسته بود و تمام تلخی های دیروز برایش کهنه بود می خندید بر تمام ثانیه هایی که تا دیروز از آنان شکایت داشت برگ ها با گذشت زمان رنگ خورده بودند و بر بی ثباتی خویش افسوس می خوردند و زمانی که به دنبال سیمرغ زندگی می دویدند خواب بودند حتی بیشتر از مردگانی...
-
امانت
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 21:39
و زمان میان انسان تقسیم شد و خدا بر هریک از ما امانتی قرار داد شب امانت است همانند روز تا چگونه آن را طی کنیم و امانت داران بی رحم آنان که در روزگار عمر خویش که امانت خدابود انسان ها را رنجاندند و دل ها را شکستند و با امانت خدا بر دیگران دروغ بستند و دیگر چهره ی زیبا نیز امانتی از نزد اوست چگونه باور نمی کنی چشمان تو...
-
صدای اصطحکاک جاده و کفش های مشکی
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 14:21
صدای قدم های آهسته صدای اصطحکاک جاده و کفش های مشکی صدای نفس های خسته جاده در کنار ما عبور می کند و قدم قدم قدم هایی تا به سوی انتهای جاده و زمینی به شکل کره برای سفری بازگشت به خط ابتدای راه و این مدار استوا و چند قدم حرکت بر روی جاده دریایی بی ساحل درختان به آتش گرفته کودک فقیر دخترک کور پیرمرد باغبان جاده مرا صدا...
-
گم شده
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 22:06
میان سایه روشن شب قدم می زد و آرام زمزمه می کرد و شب را صدا می زد آن گاه که چشمانش رنگ کور رنگی بود چشم هایش تاریک بود اما از جاده می نوشت نگاه تب دار را توصیف می کرد بی آن که حتی نگاهی را لمس کرده باشد از آهنگ صدای گرمی استقبال می کرد که شاید هرگز ندید او مخاطبی نداشت چشم هایش کور بود باز در دل از خدایش عشق تمنا می...
-
بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 22:52
از میان کوچه پس کوچه های شهر می گذشت و تردید و انتظار او را صدا می زد و داستان قدیمی دویاره او را به بازی کشانده بود و او با غزل حافظ مهمانی می داد پسرک فال فروش دوباره نزدیک او آمده بود خانم خانم فال می خرید بی اعتنا اسکناس کهنه ای را از جیب در آورد و به پسر داد پسر خندید و رفت بی آن که پاکت فال را باز کند آن را روی...
-
سرنوشت زنی در دیاری به نام زمین
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 21:28
فانوس ها روشن کنید فردا غروب مهمانی می دهد و دوباره طلوع از دور برایمان دست تکان می دهد دوباره زنی سالخورده با گیسو های سپید به انتظار نشسته است و عشق قدیمی او امروز مشتی از خاک است و او به انتظار خاک شدن نشسته است و کهنه عکس های غبار خورده را ورق می زند و دوباره می خندد چقدر لبخند او تلخ است و خاک را در آغوش می گیرد...
-
برج...طبقه ۶.واحد ۲۰
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 22:35
در میان کوچه های مه گرفته شهر پرسه می زد و این کلبه های غبار گرفته دل تنگی که شاید برای ساکنانش قصری جلوه می داد از دیروز هم کهنه تر و بی رنگ تر بود اشک چشمانش را پر کرده بود و دلش لبریز از تنهایی بود و نفرت عمق او را پر می کرد و ثانیه ها می رقصیدند و زمان برایش دست تکان می داد در میان بازی ساحل و دریا گم شده بود نمی...