رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

اسب ابلق

اسب ابلقی روی میزی نشسته بود و آرام به دویدن ثانیه شمار می نگریست و با خود می گفت: کاش من هم مثل این ثانیه ها می توانستم بدوم تا زمانی را بیافرینم تا انسانها مرا دوست بدارند و به من ارزش بدهند و فقط یک اسب ابلق نباشم او همچنان به دویدن آهسته عقربه شمار می نگریست زنی آمد و آرام به عقربه ها نگریست عقربه ها رسیدند به ساعت :۴:۵۰ دقیقه زن در همان حال چشمانش را بست انگار دیگر مرده بود باز هم عقربه ها دویدند و دویدند دختری با موهای بلند طلایی و چشمانی آبی وارد خانه شد با بی حوصله گی کیفش را روی میز گذاشت و اسب ابلق را به گوشه ای پرتا ب کرد نامه ای از درون کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد چیزی شبیه یک جواب آزمایش بود آرام آرام گریست نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها روی ساعت۸:۳دقیقه ایستاده بودند و گفت: باورم نمی شود او فقط ۷۲ ساعت دیگر زنده است روزها گذشت و گذشت و سالی دیگر آمد مردی سالخورده اسب را دوباره روی میز گذاشت و نگاهی به ساعت کرد عقربه ها به ساعت ۱۱:۴۷ دقیقه رسیده بودند و گفت: سه ساعت دیگر باید شاهد عقد همسر گذشته ام با مردی دیگر باشم عقربه ها بس است دیگر بایستید دیگر بس است کاش مرده بودید اسب ابلق گریست و آرام گفت :خدایا هرگز نمی خواهم بدوم تا با دویدن من کسی رنج بکشد بهتر است همیشه اسب ابلقی بمانم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد