اسب ابلقی روی میزی نشسته بود
و آرام به دویدن ثانیه شمار می نگریست
و با خود می گفت:
کاش من هم مثل این ثانیه ها می توانستم بدوم
تا زمانی را بیافرینم
تا انسانها مرا دوست بدارند
و به من ارزش بدهند
و فقط یک اسب ابلق نباشم
او همچنان به دویدن آهسته عقربه شمار می نگریست
زنی آمد و آرام به عقربه ها نگریست
عقربه ها رسیدند به ساعت :۴:۵۰ دقیقه زن در همان حال
چشمانش را بست
انگار دیگر مرده بود
باز هم عقربه ها دویدند و دویدند
دختری با موهای بلند طلایی و چشمانی آبی
وارد خانه شد
با بی حوصله گی کیفش را روی میز گذاشت
و اسب ابلق را به گوشه ای پرتا ب کرد
نامه ای از درون کیفش بیرون آورد
و شروع به خواندن کرد
چیزی شبیه یک جواب آزمایش بود
آرام آرام گریست
نگاهی به ساعت انداخت
عقربه ها روی ساعت۸:۳دقیقه ایستاده بودند
و گفت:
باورم نمی شود او فقط ۷۲ ساعت دیگر زنده است
روزها گذشت و گذشت
و سالی دیگر آمد
مردی سالخورده اسب را دوباره روی میز گذاشت
و نگاهی به ساعت کرد
عقربه ها به ساعت ۱۱:۴۷ دقیقه رسیده بودند
و گفت:
سه ساعت دیگر باید شاهد عقد همسر گذشته ام
با مردی دیگر باشم
عقربه ها بس است دیگر بایستید
دیگر بس است
کاش مرده بودید
اسب ابلق گریست
و آرام گفت :خدایا هرگز نمی خواهم بدوم
تا با دویدن من کسی رنج بکشد
بهتر است همیشه اسب ابلقی بمانم.