رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

حراج

گفت: می خواهم مزایده ای راه بیندازم
اما خبری از ازدحام مردمی نبود
پرسیدم :مگر تو چه را به مزایده گذاشتی
گفت: انتظار ها و دل تنگی هایم را به حراج گذاشتم
گفتم :نشاید به بهای گرانی فریاد حراجی سر دهی
گفت: به خدا قسم که آن ها به قیمت جان خریدم و امشب ارزان می فروشم
گفت: تو را به مال دنیا چه سود!مگر نشینده ای که مال دنیا برای دنیا می ماند
گفت :می خواهم دلی را بخرم
گفتم :دلی؟
گفت :آری مگر نشنیده ای که دل ها را می فروشند!

و سراب سراب انسان زمین است

 

و سراب سراب انسان ها زمین است

و قبل از آنگه از دریای زندگی آب بنوشی تو در آغوش می گیرد

می گوید نام آن عشق است

اما این عشق یعنی حصار

یعنی قفس

یعنی دور شدند از من از تو از ما

زمین می گوید عاشق است

می گوید مرا دوست دارد

چون از جنس اویم

و تمام انسان ها و درختان و ماهی ها

مگر همه از رنگ من و خاک من نیستند

مگر آنان نیز عاشق نبودند

و شاید گروهی نرم تر از خاک

و گروهی سخت تر از سنگ باشند

و تو بگو کیستی

از چه خاکی

و دوباره می خوام به غار ها سفر کنم

جایی که فقط من و من باشم

 

سکوت حاکم است

 و زمین مادر

و زمین سراب

و زمین خانه

و خدا یعنی همه

مثل مادر مثل پدر

مثل برادر مثل خواهر

و خدا یعنی عشق

یعنی همسایه

یعنی هم خانه

و زمین به انتظار نشسته است

و مملو از خاک

و هر مشت خاک نمی دانم حاصل تن کیست

و اما می دانم خود نیز روزی مشتی از آن خواهم شد

خاکی از تن دریا یا کویر

خاکی که در آن درختی می روید

تا سایبانی برای تو باشد

یا خاکی که زمینی از خانه ی توست

و شاید هم خاکی که درون گلدان خانه ات ریختی

دریا طوفانی است

و او نیز همانند دریاست

نه می توانم به آرام بودش دلگرم باشم

نه می توانم از طوفانش شکایت کنم

امروز سونامی برپاست

و مرغان دریایی آواز می خوانند

و برگ ها می رقصند

و سراب سراب انسان ها زمین است 

تازیانه ی دریا

شیشه های انتظار شکسته است

قاضی تپش های آخر قلب را محکوم می کند



باران بی رحمانه می بارد

دریا طوفانی است



دریا ماهی را پس می زند

ماهی خدا را صدا می زند


پس کجاست رحمت مطلق

بی وفا رفته است 



دیگر ترسی از خیس شدن در زیر باران نمانده



بهتر است آینه را تعویض کنیم

و دست تقدیر زندگی شد

غبار زمان زندگی را پوشاند


و دیگر کسی خبری از رنگ دیروز ندارد

چشم ها تنها فردا را می بیند


از روی آینه ی خاطره ها

خاک را شستیم


تا که شاید صورتی آشنا بیابیم


شقایق را دیدیم

پنداشتیم

تنها گل است


مادر را دیدیم

پنداشتیم فقط فرشته ی آرزوهاست


و پدر را دیدیم

و گفتیم تنها کوله ی زندگی بر دوش دارد


بادمان رفت

در میان آینه چهره های خسته و چروکیده بود


آن ها را با قلم سپید پاک کردیم

گفتیم

این چیست که از ازل اینگونه آفریده شده


ترک های آینه را دیدیم

و گفتیم دل آینه شکسته


بهتر است آینه را تعویض کنیم


تصنیف غروب

ماندم در تصنیف غروب

از چه واژه ای کمک گیرم


یادم آمد

با دریا زیباست

با آسمان نقش می گیرد

و با خورشید جان می گیرد

ادامه مطلب ...

عشق را در پای معبود بریزم

ضربان ثانیه ها تکرار شد

فاصله میان ما هر قدم کوتاه تر شد


تو گمان کردی

هر ثانیه بیشتر از یادم می روی

و من قسم خوردم


ادامه مطلب ...

نبض های انسانیت دیگر نمی زند

سکوت شکسته شد 

چشم ها به خواب رفته بود

گوش ها صدایی را لمس نمی کردند 

 

دست ها دستی را نمی گرفت 

 همه خواب بودند 

ادامه مطلب ...

قصه ی تلخ عادت


شنیدم

ساکنان دریا دیر نشینی است

صدای موج ها را حتی به یاد هم نمی آورند


باور نداشتم

اما مرغان دریایی گریستند


و یک صدا از تلخی داستان تکرار عادت ها

از دیار ما پرواز کردند و رفتند