مسافران می آیند و می روند .در عبور از جاده ای که بی انتهایی اش تو را فریب خواهد داد.و زمان می گذرد همچو ثانیه هایی رقصنده که پایکوبی انان تو را به خواب خوش زندگی فرو می برد ودوباره خدا بر روی ارابه اش نشسته است
خدا بر روی ابر ها سفر می کند ارابه خدا سپید مثل هر روز به خانه ها سر می زند برخی را همراه خود به سرزمینش می برد و برخی هنوز باید به انتظار بشینند
و مانند کودکان غرق در بازی های دنیا می شوی آن قدر سرگرم می شوی که نمی دانی زمان چگونه گذر می کند و عمر بی رحمانه دست تو را می گیرد و به سوی زندگی می کشاند و هرگز ساعت شماری به تو نخواهد گفت چند ثانیه برای تو باقی خواهد ماند
و خدا هنوز آرام نشسته است و تنها سکوت بر زمین جاری می شود آن قدر گاهی زندگی ساکت است که هرگز طوفان هایش را باور نمی کنی و دوست داری آن را تنها یک خواب تصور کنی اما زندگی همچنان جاری است
و آدم ها در صف های بی انتهایی ایستادند و هرگز کسی نمی داند مهمان بعدی خدا کیست .شاید تو و شاید من و شاید همه با هم برویم.
انسان ها راه می روند می نشینند و می خنند شاید روزی دستان تو را به گرمی فشار دهند و روزی بر تو سیلی زنند شاید روزی اشک های تو را پاک کنند و شاید همان لحظه در دل بر و بخندند
و هرگز نمی دانی کدام چشم ها به رنگ حقیقت است و کدام صدا از میان قلب جاری گشته است و میان انسان ها گم می شوی آن قدر که نمی دانی خودت کجا ایستادی
نمی دانی باید منتظر بشینی و سکوت کنی و یا فریاد بزنی
نمی دانی ها اشک ها حقیقت است یا گریه ها
حتی نمی دانی داستان مهمانی از چه قرار است و هیچ کس از مهمانی باز نگشته است
گاهی هم خدا با ارابه اش به زمین می آید و برایمان مهمانی کوچ می آورد قول می گیرد تا آنان را بزرگ کنیم لبخند می زنیم دستانشان را محکم می گیریم در حالی که نمی دانیم فردا چه کسی به مهمانی می آید
و چه کسی به مهمانی می رود
زمین پر از سفره های مهمانی است برای همه ی مهمانی ها خرج می دهند باز هم خدا با ارابه اش از سرزمین ما می گذرد...
و دانه های سپید برف باز هم در میان آسمان می رقصیدند
و ابر های سپید پایکوبی می کردند
و تنها پاکی بر زمین می بارید
خدا تصمیم گرفته بود بر تمام سرزمین ها رنگ سپید پاکی بزند
و حتی سیاهی ها را سپید کند
خدا در میان آسمان ها قدم می زد
و انسان ها کنار یکدیگر چای می نوشیدند
شیطان سطل سیاه رنگی در دست داشت
و آتش را بر زمین آورد و دلش می خواست تمام برف ها را خواب کند
و دوباره از نو بر روی زمین پایکوبی کند
اما مردم از سرما ترسیدند
و ندانستند شاید این سرمای زیبای برف برای آن ها تنها زندگی بیاورد
دستان شیطان را در دست گرفتند و قرار شد برف ها را پارو کنند
و خدا آنان را صدا زد
اما افسوس که آن ها دست در دست شیطان می رقصیدند
و دل خدای را شکستند.
غبار ها به پا خواسته بود
ابر ها سقف آسمان را پرکرده بودند
مردی با فانوس از دور می آمد
او که دلش از بازی خالی بود
او که لباسش ساده بود
آن قدر خاکی که گمان می بردی هرگز زندگی نکرده است
نه کوله باری نه همسفری ...
از میان دشت ها و کویر های انسانیت می آمد
از جایی که گمان می بردی هرگز نگاه های گرم را باور نداشته
جایی که محبت خانه ها را رنگ نمی زد
جایی که آتش های دروغ خاطرمان را سرخ می ساخت
و لبخند را بر لبان ما ترسیم می کرد
زیر لب آهسته دعا می خواند
من شنیدم او برای نان فردا دعا می خواند
برای بستر گرم فردا
برای لبخند فردا
صدای او سرشار از فریاد سکوت بود
و نگاهش پر از فریاد حرف های جا مانده دیروز
در دلش خدا بود و نگاهش مثل خدای ما مهربان
او که برای همه دعا می خواند برای خود فقط خدا را می خواند
او قرن هاست میان ما زنده است
از دیروزهایی که خاک بودیم و فرداهایی که خاک می شویم.
او که از شیطنت های دیروزمان غمگین می گردد
و با دیدن لبخند ما شاد می شود
او که خدا ناجی اش نامید
قرار است یکی از همین جمعه ها بیاید
در میان یکی از ورق های زندگی بیاید
او که سالهاست منتظر است تا صدایش بزنیم
او منتظر صدای همه ی ماست
روزی که کافر و فقیر مسیحی و مسلمان
دیگر فقط یک واژه باشد
روزی که در دل های ما تنها باور خدایی باشد
که ناجی اش را بر زمین خواهد فرستاد
و او مرا از خود نجات میدهد
از دیروزی که اسیر جسم خویش بودیم
و گمان می بردیم تقصیر از مانیست
اگر کودکی لبخند نمی زند...
نگاه های تب دار یخ زدند
آتش شعله هایش را در زیر خاک پنهان می کند
فرش عشق دیگر کهنه شده است
آسمان تاریک
فانوس ها مرده
و دوباره عاشق ستاره ها شدن
و تنها یک عشق در قلب ماند
و دیگر فردا ها خاموش است
و دوباره سرزنش هایی از جنس تنور بی وفایی
تقصیر ها را تراسیدند
و همه برای من باقی ماند
مداد تازه جوهر ندارد
کاغذ ها بیمارند
و داستان ها تکراری
خدای من
خدای من
مرا دریاب
رود ها به آغوش دریا می روند
حدای من ای آخرین ای اولین
ستاره شب
مرا بخوان
قسم به پرواز زیبای پرستوی مهاجر
دیگر ترسی از سقوط در ارتفاع هیمالیا نیست
و سقوطی زیباتر تنها بهانه ی پرواز
و دیگر چشم های پرنده اشک نیست
آن گاه که از کوه ها نالان می شوی
چه می دانی اوج تو چگونه شکل گرفت
و دیگر برای پر زدن سقوط تنها دلیل است
و باران پرواز به سوی سقوط دریا است
پروازی به زیبایی پاکی آب
و من دریا را آدرینا نامیدم
چرا که زیباتر از دریا نشناختم
آن که در دل خود کوه هایی عظیم تر از
دشت های ما دارد
اما به زیبایی خویش آن ها را نهان ساخته
تا که شاید بیاد آوریم
نمایش مروارید بهایش را کم خواهد ساخت
فسم به آدرینا
که اگر مروارید پوشش صدف می شد
صیادان تنها به دیدن صدف ایمان می آورند
پرنده ی زیبایی پرواز در سقوط پنهان است
آن چنان که عشق سقوط بی پروای
از قله ی خودخواهی است
قسم به ضربه های تیشه ی قلم شکسته بر کاغذ
قسم به صدای سکوت سپید کاغذ
من که گمان می کردم با فرو رفتن در دریا خواهم مرد
چگونه باید زندگی ماهی را در عمق دریا باور می کردم
.....