رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

ارابه خدا

مسافران می آیند و می روند .در عبور از جاده ای که بی انتهایی اش تو را فریب خواهد داد.و زمان می گذرد همچو ثانیه هایی رقصنده که پایکوبی انان تو را به خواب خوش زندگی فرو می برد ودوباره خدا بر روی ارابه اش نشسته است

خدا بر روی ابر ها سفر می کند ارابه خدا سپید مثل هر روز به خانه ها سر می زند برخی را همراه خود به سرزمینش می برد و برخی هنوز باید به انتظار بشینند

و مانند کودکان غرق در بازی های دنیا می شوی آن قدر سرگرم می شوی که نمی دانی زمان چگونه گذر می کند و عمر بی رحمانه دست تو را می گیرد و به سوی زندگی می کشاند و هرگز ساعت شماری به تو نخواهد گفت چند ثانیه برای تو باقی خواهد ماند

و خدا هنوز آرام نشسته است و تنها سکوت بر زمین جاری می شود آن قدر گاهی زندگی ساکت است که هرگز طوفان هایش را باور نمی کنی و دوست داری آن را تنها یک خواب تصور کنی اما زندگی همچنان جاری است

و آدم ها در صف های بی انتهایی ایستادند و هرگز کسی نمی داند  مهمان بعدی خدا کیست .شاید تو و شاید من و شاید همه با هم برویم.

انسان ها راه می روند می نشینند و می خنند شاید روزی دستان تو را به گرمی فشار دهند و روزی بر تو سیلی زنند شاید روزی اشک های تو را پاک کنند و شاید همان لحظه در دل بر و بخندند

و هرگز نمی دانی کدام چشم ها به رنگ حقیقت است و کدام صدا از میان قلب جاری گشته است و میان انسان ها گم می شوی آن قدر که نمی دانی خودت کجا ایستادی

نمی دانی باید منتظر بشینی و سکوت کنی و یا فریاد بزنی

نمی دانی ها اشک ها حقیقت است یا گریه ها

حتی نمی دانی داستان مهمانی از چه قرار است و هیچ کس از مهمانی باز نگشته است

گاهی هم خدا با ارابه اش به زمین می آید و برایمان مهمانی کوچ می آورد قول می گیرد تا آنان را بزرگ کنیم لبخند می زنیم دستانشان را محکم می گیریم در حالی که نمی دانیم فردا چه کسی به مهمانی می آید

و چه کسی به مهمانی می رود

زمین پر از سفره های مهمانی است برای همه ی مهمانی ها خرج می دهند باز هم خدا با ارابه اش از سرزمین ما می گذرد...

برف و خدا

و دانه های سپید برف  باز هم در میان آسمان می رقصیدند

و ابر های سپید پایکوبی می کردند  

 و تنها پاکی بر زمین می بارید

خدا تصمیم گرفته بود بر تمام سرزمین ها رنگ سپید پاکی بزند

و حتی سیاهی ها  را سپید کند  

خدا در میان آسمان ها قدم می زد

 و انسان ها کنار یکدیگر چای می نوشیدند 

شیطان سطل سیاه رنگی در دست داشت

و آتش را بر زمین آورد و دلش می خواست تمام برف ها را خواب کند

و دوباره از نو بر روی زمین پایکوبی کند 

اما مردم از سرما ترسیدند

و ندانستند شاید این سرمای زیبای برف برای آن ها تنها زندگی بیاورد 

دستان شیطان را در دست گرفتند و قرار شد برف ها را پارو کنند

و خدا آنان را صدا زد 

اما افسوس که آن ها دست در دست شیطان می رقصیدند  

و دل خدای را شکستند.


داستان آفرینش

تان آفرینششبی خدا گوشه ای از آسمان به زمین چشم دوخته بود شبی که زمین خیلی تنها بود و آسمان دلش گرفته بود. باد دستان زمین را گرفت و سنگ ها از غم شکسته شد و خاک ها رقص و پایکوبی نمودند ماه در دل آسمان دل تنگ بود و آسمان شروع به گریستن نمود خاک می رقصید و آسمان می بارید و هجوم آن همه دل تنگی گل را ساخت و نگاه گرم خدا به خاک جان داد و مجسمه ای به نام انسان آفریده شد فردا صبح که خورشید دوباره به آسمان سر زد با دیدن مجسمه سنگی لبخندی زد و تمام گرمایش را در وجود مجسمه شعله ور ساخت و آن روز عشق متولد شد مجسمه سنگی شب ها چو ماه سرد و خاموش بود و صبح ها مثل خورشید عاشق و سوزان می شد و خدا انسان ها را به سه گروه تقسیم نمود گروهی که در دل صبح متولد شده بودند و تنها زندگی را شعله های سوزان عشق می دیدند و گروهی که مثل ماه گوشه ای می نشستند و فقط دل ها را می دزدیدند درست مثل روزی که کودکی عاشق عکس رخ ماه در حوض خانه می شد و ماه در آسمان لبخند می زد و سکوت می کرد و هرگز نمی گفت میان ما ملیون ها سال فاصله است و گروهی دیگر که با نور ستاره ها زنده می شدند درویشانی که به آسمان چشم می دوختند و خدا ستاره ها را برایشان به زمین می فرستاد و ملحدی که سالها به انتظار می نشست تا تنها یک شب ستاره ای به خانه اش سر زند اما نمی دانست چشمانش کور است.و سالهاست که کور شده است... کاش می دانستم تو از کدام نور همچو مجسمه ای سفالین جان گرفته ای.

یک روز میان مردم

و دوباره نگاه گرم زنی سالخورده روی صندلی در چشمانم گره می خورد
نگاهی به صندلی می انداخت حتی دیگر دستانش هم توان راندن صندلی را نداشت
باید راه می رفت و اما پاهایش خسته بود
نگاهی به دختر زیبا و مرد جوانی که کنارش بود انداخت
انگار دستان آن ها نیز سرد بود هیچ کس دوست نداشت پاهای او باشد
نمی دانم مگر مادر قصه های دیروز ما دستان کوچک کودکی او را نگرفت
مگر دیروز خود در در بازی مرگ برای او به خطر نینداخت
نگاهی به گنبد طلایی انداخت اشک در چشمانش جمع شد
خادمین حرم جلو آمدند و گفتند : دخترم چادرت را جلو بکش.تنها زینت زن حجاب است
و هویت ما به پاکی ماست.
و خادم بی آنکه به پیرزن نگاهی اندازد   قدم زنان عبور می کرد
نمی دانم پس چگونه باید به انسانیت هویت داد.
پیرزن خسته صندلی اش باز تکان خورد.نمی دانم او به آرزوی شفا می رفت با رهایی ؟
کمی آن طرف تر پیرمردی سخت مشغول نماز بود
او سخت با خدایش راز ونیاز  می کرد
برگشتم تا ثانیه ای گنبد طلایی را نظاره کنم
گمان بردم او هنوز در نیمه ی راه است
صدای   مردم فضا را پر می کرد
صدایی که فریاد از ترس و عشق بود.
شاید پیرزن به آرزویش رسیده بود

فرش ها را بر روی سرش می تکاندند
و همه می گفتند خوش به حالش آمرزیده شد
گمان بردم او رها شد و دیگر تنها خدا پاهای اوست
و او بر دوش فرشتگان راه می رود
اما پیرزن هنوز با همان چشمان اشک آلود به من می نگریست
پیرمرد عابد در حال نماز مرده بود
و هرگز نخواهیم دانست ثانیه ی دیگر ما را چه رقم زده اند

به گوشه ای از دیوار نگاه کردم.با خطی زیبا نوشته بودند: تنها راه موفقیت توفیق بندگی خداست
و مرد دیوانه ای که نمی دانم از چه رو او را دیوانه می خواندند با صدایی بلند فریاد می زد : بادبادک هایی با باد مخالف اوج می گیرند
و زندگی زیباست وقتی خدا بال های تو باشد حتی اگر دستانی جاده ی زندگی را برای تو سخت سازد...

دستان خدا

و دستان خدا تنها دستانی است که همواره ساده و عاشقانه هر گام با تو همسفر می شود
و تو را بارها  بر بالین پرنده ی صعود می نشاند و تنها او می داند عشق چگونه است
و تو تنها شاهد عشق او خواهی گشت
و بیایید روزی در میان دادگاه انسانیت به تنها ناجی خود شهادت دهیم
دستانی که سالها دستان ما را جان می داد 
و امروز ما همه را به داگاه می کشانیم
و می گوییم همه بر بی وفایی خویش محکومند
و دوست داریم زودتر از قاضی جرم ها را بخوانیم

مگر ما به راستی عاشقان حقیقی دیروز نبودیم
که گمان می بردیم دفتر عشق را تنها ما به انتها خوانده ایم

شاید اگر آن روز خدا هم به دادگاه می آمد
هرگز جرم دیروزمان را به گوشمان نمی خواندند
شاید او تنها عاشقی است که دفتر عشق را به انتها خوانده است

ناجی زمین-مهدی موعود

غبار  ها به پا خواسته بود

ابر ها سقف آسمان را پرکرده بودند

مردی با فانوس از دور می آمد

او که دلش از بازی خالی بود


او که لباسش ساده بود

آن قدر خاکی که گمان می بردی هرگز زندگی نکرده است

نه کوله باری نه همسفری ...


از میان دشت ها و کویر های انسانیت می آمد

از جایی که گمان می بردی هرگز نگاه های گرم را باور  نداشته


جایی که محبت خانه ها را رنگ نمی زد

جایی که آتش های دروغ خاطرمان را سرخ می ساخت

و لبخند را بر لبان ما ترسیم می کرد


زیر لب آهسته دعا می خواند

من شنیدم او برای نان فردا دعا می خواند

برای بستر گرم فردا

برای لبخند فردا


صدای او سرشار از فریاد سکوت بود

و نگاهش پر از فریاد حرف های جا مانده دیروز


در دلش خدا بود و نگاهش مثل خدای ما مهربان

او که برای همه دعا می خواند برای خود فقط خدا را می خواند



او قرن هاست میان ما زنده است

از دیروزهایی که  خاک بودیم و فرداهایی که خاک می شویم.



او که از شیطنت های دیروزمان غمگین می گردد

و با دیدن لبخند ما شاد می شود

او که خدا ناجی اش نامید


قرار است یکی از همین جمعه ها بیاید

در میان یکی از ورق های زندگی بیاید

او که سالهاست منتظر است تا صدایش بزنیم


او منتظر صدای همه ی ماست

روزی که کافر و فقیر مسیحی و مسلمان

دیگر فقط یک واژه باشد


روزی که در دل های ما تنها باور خدایی باشد

که ناجی اش را بر زمین خواهد فرستاد


و او مرا از خود نجات میدهد

از دیروزی که  اسیر جسم خویش بودیم

و گمان می بردیم تقصیر از مانیست

اگر کودکی لبخند نمی زند...



امانت

و زمان میان انسان تقسیم شد و خدا بر هریک از ما امانتی قرار داد شب امانت است همانند روز تا چگونه آن را طی کنیم و امانت داران بی رحم آنان که در روزگار عمر خویش که امانت خدابود انسان ها را رنجاندند و دل ها را شکستند و با امانت خدا بر دیگران دروغ بستند و دیگر چهره ی زیبا نیز امانتی از نزد اوست چگونه باور نمی کنی چشمان تو و دستان تو تنها امانتی از نزد خداست؟ و چگونه انسان مغرور گردید با او گفتم چگونه می شود انسان فاصله می گیرد از انسانیت و او گفت خدایی هست؟ و چگونه بر بودن خدایشان شک می کردند آن گاه که در اولین سختی او را صدا می زدند و تنها خدا مالک ماست و تمام عالم در تسلط خداست خدایی که بسیار صبور است که من ایمان دارم اگر خدایم بر ما صبر نمی کرد اکنون هیچ کدام از ما زنده نبود و او دوست داشت من از عشق او را بخوانم نه اجبار و انسان زمانی که بر خود شیفته می گردد و خدا را از یاد می برد از امانت خدا برای خویش ارابه ای می سازد تا سوار بر دروغ ها و غرور ها و بدی ها شود و برای خویش دیگری را له سازد و چگونه به تو بگویم هر آنچه تو داری تنها امانت خدایم نزد توست

خدای من

 

نگاه های تب دار یخ زدند

آتش شعله هایش را در زیر خاک پنهان می کند

فرش عشق دیگر کهنه شده است

آسمان تاریک

فانوس ها مرده

و دوباره عاشق ستاره ها شدن

و تنها یک عشق در قلب ماند

و دیگر فردا ها خاموش است

و دوباره سرزنش هایی از جنس تنور بی وفایی

تقصیر ها را تراسیدند

و همه برای من باقی ماند

مداد تازه جوهر ندارد

کاغذ ها بیمارند

و داستان ها تکراری

خدای من

خدای من

مرا دریاب

رود ها به آغوش دریا می روند

حدای من ای آخرین ای اولین

ستاره شب

مرا بخوان

فسم به آدرینا

 

قسم به پرواز زیبای پرستوی مهاجر 

دیگر ترسی از سقوط در ارتفاع هیمالیا نیست 

 

و سقوطی زیباتر تنها بهانه ی پرواز  

و دیگر چشم های پرنده اشک نیست 

 

آن گاه که از کوه ها نالان می شوی 

چه می دانی اوج تو چگونه شکل گرفت 

 

و دیگر برای پر زدن سقوط تنها دلیل است 

و باران پرواز به سوی سقوط دریا است 

 

پروازی به زیبایی پاکی آب 

و من دریا را آدرینا نامیدم  

 

چرا که زیباتر از دریا نشناختم 

آن که در دل خود کوه هایی عظیم تر از 

دشت های ما دارد 

 

اما به زیبایی خویش آن ها را نهان ساخته 

تا که شاید بیاد آوریم 

نمایش مروارید بهایش را کم خواهد ساخت 

 

فسم به آدرینا 

که اگر مروارید پوشش صدف می شد 

صیادان تنها به دیدن صدف ایمان می آورند 

 

پرنده ی زیبایی پرواز در سقوط پنهان است 

آن چنان که عشق سقوط بی پروای

 از قله ی خودخواهی است

قسم به نفس های آهسته پیرزن بیمار

قسم به ضربه های تیشه ی قلم شکسته بر کاغذ 

قسم به صدای سکوت سپید کاغذ  

 

 

من که گمان می کردم با فرو رفتن در دریا خواهم مرد

چگونه باید زندگی ماهی را در عمق دریا باور می کردم  

 

.....

ادامه مطلب ...