رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

و سرودیم سالار عشق حسین است

اهدنا صراط المسقیم....


جمله ای که بارها می گوییم

و حتی ثانیه ای به آن فکر هم نمی کنیم


در کتاب خواندیم

انی آمنت بربکم فسمعون

و به راستی که ملیون ها سال با ایمان واقعی فاصله داریم


عادت کردیم

در ایام تاسوعا و عاشورا

به شیطان درس انسانیت دهیم

و بگوییم ما چقدر در زندگی خود انسان هستیم


اما فقط این داستان برای دو روز و شاید هم ده روز

در سال دوام می آورد


گفتیم

عشق

و سرودیم سالار عشق حسین است

و اما برای او چکار کردیم؟؟


و اما چند بار خدا را آن طور که او گفت صدا زدیم


گفتیم یزید مرد فاسد

نمی دانم به یقین چند نفر از ما

با او فاصله داریم


آیا ما کاخ هایی برای خود نساختیم

تا پیرمرد فقیر را سیلی زنیم


آیا از دین تا دین حسین فاصله ای نیست


گفت :

من در این ایام گوسفند قربانی کردم

و برای مردم مجلسی ترتیب دادم تا حسین را یاد کنند


و اما آیا برای خود این کار را نکردیم


در مهمان سرای خانه چند فقیر را مهمانی دادیم؟؟؟


گفت: من به مسجد می روم

و مانند او حتی آخرین نماز را هم به وقت می خوانم


به راستی نماز حسین برای چه بود؟؟؟


برای آن که ما بی تفاوت از کنار همه رد شویم

برای آن که ساعت ها نوحه سرایی را گوش دهیم


و بعد بگوییم

وای بر شمر و سلام بر ما


نمی دانم تا به حال چند بار این جمله را شنیدیم


السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین

و علی اولاد الحسین

و علی الصحاب الحسین


به راستی من واژه ای را نمی شناسم

تا نبض انسانیت را بیدار کنم

و تنها این واژه را حسین دانست


آن که هنوز هم نامش ستاره ی عرش است


نه برای این که پسر علی بود

نه برای این که مادرش فاطمه بود


نه برای آن که برادرش حسن بود

و نه برای این که دخترش سکینه بود

و برادرش ابوالفضل و یا خواهرش زینب


برای این که عاشق خدا بود

و زندگی اش در تمام عمر برای خدا و دینش بود


و آنان که خدا را دوست دارند

بندگان خدا هم آنان را دوست دارند


چون من را برای من درس انسانیت داد

و نه برای خود....





و خورشید به رنگ خون

آسمان پوشیده از ابر های سیاه

و خورشید به رنگ خون


همه جا پر از گرد و غبار بود

زمین پر بود از

سر ها و دست های بریده


دیگر کسی خاک را به رنگ خود نمی دید

شاید آن جا به خوبی می شد فهمید


انسان ترکیبی از خون و خاک است


و شاید آن جا بود که می شد فهمید

خدا چقدر به ما نزدیک است


چه شب هایی که مادران تا صبح

با اشک هایشان خدا را صدا می زدند


و چه صبح هایی که کودکان برای

عروسک هایشان لالایی سر می دادند

و می گفتند بابا  خواهد

با اسب خواهد آمد



اسب ها دیگر صاحبان خود را گم کرده بودند

و آرام و بی صدا در میان صحرا قدم می زدند


آن جا اسم هایی بود که

خدا صدایشان می زد


اسم هایی که عرش با شنیدن آن ها می لرزید


انگار جنگ میان سیاهی و سپیدی بود

میان ظلم و عدالت

میان خوبی و بدی


دعوا بر سر انصاف و بی رحمی

خدا و بی خدایی

...



انگار آنچه بر سر نیزه بود

خون نبود

مثل آتشی بود که دیر یا زود

شمشیر ها را می سوزاند


باز صدایی نجوایی دلنشین

در میان آن میدان

همه را آرام می کرد


ایاک نعبد و ایاک نستعین

....


نمی دانم تا به حال

چند بار این جمله را شنیدم

اما آن جا تازه می شد

معنای تک تک واژه ها را لمس کرد


دیگر کسی باقی نمانده بود

آن جا صحرای بی رحمی بود


صحبت از امام شهیدی بود

که آنگاه که در ته دل دعا می خواند


حتی برای شمشیر های سیاه


تا که شاید خدا یادشان بیاید

تنش پر بود از تیر هایی که


به یقین تیر ها خاموش بودند

و از ته دل خود را نفرین می کردند


اما باز دست های بی رحم انسان های

تاریک چشمانشان نور خدا را نمی دید


و پیراهن  امام شهید را 

پر از خون ساخته بودند


 آن جا آب را که خدا

به یقین برای همه حلال می دانست

به روی نور خدا می بستنند...


نمی دانم چند سال از آن روزگاران می گذرد

اما باز هم


روزهایی در سال هست

که همیشه بوی او را می هند


روزهایی هست که به نام او

قلم خورده است...


نامی که ترسا و کافر و یهود

به نام سالار عشق می پرستند


و حسین مظهر عشق بود


به یقین باور دارم

تنها عشقی است

که اگر فقط یک بار هم

صدایش زنی

تو را از یاد نمی برد



و هرگز دعای تو را بی جواب نمی گذارد


پس صدایش کن

این جا صحبت از شب هایی است

که اشک تو را

به سفره خانه ی خدا و فرشتگان می برند





عشقی که خدا هم 

دوستش دارد..


قاصدک

مدتی است خبری از قاصدک نیست

در میان خارها قاصدک ها گم شدند


یادش به خیر روزهایی که دسته دسته

به خانه سر می زدند


روزهایی که هم بازی گل و عروسک

و مجسمه بودیم

ادامه مطلب ...

تقدیم به مقبره بابا سید هاشم

ای بشر تو یک اندیشه ای

مابقی استخوان و ریشه ای

تا تو نانی به کف آری

...

دست هایی تاول زنند

چشم هایی خسته و گریان  شوند

 

بس چه دل هایی آتش زنند

تا تو نانی  را به خانه بری

 

ادامه مطلب ...