رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

عشق را خاک نکنید

فانوس ها روشن کنید
عشق را خاک نکنید


سارا مادر می خواست
دارا پدر می خواست


و قدم گچ روی تخنه

برای آن ها لبخند مادر کشید
دست گرم پدر را کشید


و دوباره آشیانه ساخت از عشق
فانوس ها را خاموش نکنید

 

بگذارید
باز هم چو ابر ببارم


گرچه تو اشک مرا در فانوس ریختی
اما دوست دارم


تا آن دم که چشمانم روشن است
گریه کنم

 
تا فانوس خانه ی تو روشن بماند
عشق را بیدار کنید


مثل خورشید مثل ماه
که هر روز به پنجره اتاقم سر می زند


بیدار باش
می خواهم برایت شقایق بخرم


می خواهم شقایق را به دارا دهم به سارا دهم
به هر کس که می داند عشق چه بهایی دارد
دوستت دارم.

اسب ابلق

اسب ابلقی روی میزی نشسته بود و آرام به دویدن ثانیه شمار می نگریست و با خود می گفت: کاش من هم مثل این ثانیه ها می توانستم بدوم تا زمانی را بیافرینم تا انسانها مرا دوست بدارند و به من ارزش بدهند و فقط یک اسب ابلق نباشم او همچنان به دویدن آهسته عقربه شمار می نگریست زنی آمد و آرام به عقربه ها نگریست عقربه ها رسیدند به ساعت :۴:۵۰ دقیقه زن در همان حال چشمانش را بست انگار دیگر مرده بود باز هم عقربه ها دویدند و دویدند دختری با موهای بلند طلایی و چشمانی آبی وارد خانه شد با بی حوصله گی کیفش را روی میز گذاشت و اسب ابلق را به گوشه ای پرتا ب کرد نامه ای از درون کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد چیزی شبیه یک جواب آزمایش بود آرام آرام گریست نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها روی ساعت۸:۳دقیقه ایستاده بودند و گفت: باورم نمی شود او فقط ۷۲ ساعت دیگر زنده است روزها گذشت و گذشت و سالی دیگر آمد مردی سالخورده اسب را دوباره روی میز گذاشت و نگاهی به ساعت کرد عقربه ها به ساعت ۱۱:۴۷ دقیقه رسیده بودند و گفت: سه ساعت دیگر باید شاهد عقد همسر گذشته ام با مردی دیگر باشم عقربه ها بس است دیگر بایستید دیگر بس است کاش مرده بودید اسب ابلق گریست و آرام گفت :خدایا هرگز نمی خواهم بدوم تا با دویدن من کسی رنج بکشد بهتر است همیشه اسب ابلقی بمانم.

راه من

 

فانوس ها روشن 

خبر از هوای نیمه تاریک می دهد 

جاده ها خاکی و پر غبار 

 

و هر از گاهی جاده ها از هم دور می شوند 

و دوباره باید مسیر تازه ای را رفت 

 

پیرمردی از دور قدم زنان می آید 

نگاه سرد و خسته 

مرده است یازنده؟ 

 

گفت:این جاده های دور شونده سرانجام در یک نقطه تلاقی می کنند. 

 

نگاهش سخت و سنگین است 

آن قدر که حتی نمی توانم به او نگاه کنم 

و دوباره طوفانی به پا می خیزد 

 

فانوس ها خاموش شدند 

فقط می دانم که باید رفت 

اما کجا؟؟ 

 

و از بی عبوری جاده ها خسته شدم 

مگر می شود در تاریکی ها راه را پیدا کرد 

نکند از جاده خارج شوم 

 

آسمان روشن است 

با چند فانوس کوچک 

وابر نیز به مهمانی آمدند آسمان را خواهند پوشاند 

 

بارن نیز امشب بارید 

وای دیگر این جاده گل آلود هم خواهد شد  

وباز هم به همان راه ادامه می دادم 

باران تمام نمی شد  

می ترسیدم سیلی به پا شود  

و باز هم راه 

 

ساعتی گذشت 

و از دور روزنه ای همانند دهانه ی غار دیدم  

پیرزنی با گیس های سفید وبلند 

و چشمانی درخشان آنجا بود 

لبخند می زد و برایم دست تکان می داد 

و کما بیش ترس وجودم را پر کرده بود  

 

خواستم نزدیک شود 

باز همان پیرمرد با عصایش آمد و فریاد کشید 

مگر دیوانه شده ای راه را بازگرد 

چگونه طبیعت به تو بگوید راه تو اشتباه است 

این دهانه غار نیست 

راهی است به پایان عمر تو 

 

ترس تمام وجودم را گرفت 

 

به راستی او کیست 

به سرعت بازگشتم 

 

باران آرام آرام کمتر می شد 

زمین ها کم کم خشک می شدند 

ابر ها کنار رفتند 

فانوس های آسمان باز گشتند 

گرد و غبار دیگر رفته بود 

 

فانوس های جاده  روشن می شدند 

و باز هم رفتم تا رسیدم به سر خط 

 

دیگر فهمیده بودم راه قبلی مرگ است 

اما این بتر از کدام راه باید بروم 

و اگر پیرمرد دیگر این بار به کمکم نیاید؟؟ 

و او کیست؟؟ 

 

و ما در کجای جاده ی زندگی هستیم 

به راستی طبیعت با ما سخن می گوید؟؟ 

خدای من

 

نگاه های تب دار یخ زدند

آتش شعله هایش را در زیر خاک پنهان می کند

فرش عشق دیگر کهنه شده است

آسمان تاریک

فانوس ها مرده

و دوباره عاشق ستاره ها شدن

و تنها یک عشق در قلب ماند

و دیگر فردا ها خاموش است

و دوباره سرزنش هایی از جنس تنور بی وفایی

تقصیر ها را تراسیدند

و همه برای من باقی ماند

مداد تازه جوهر ندارد

کاغذ ها بیمارند

و داستان ها تکراری

خدای من

خدای من

مرا دریاب

رود ها به آغوش دریا می روند

حدای من ای آخرین ای اولین

ستاره شب

مرا بخوان