ماندم در تصنیف غروب
از چه واژه ای کمک گیرم
یادم آمد
با دریا زیباست
با آسمان نقش می گیرد
و با خورشید جان می گیرد
اما هیچ کدام غروب را به پادشاهی نرساند
یادم آمد جمله ی پیرزن قرقره فروش
که غروب برایش پایان ساعت کاری اش بود
و به من گفت:
با خدا باش و پادشاهی کن
بی خدا باش و هرچه خواهی کن
من به یاد آوررم که بگویم
غروب من برای تو واژه ای ندارم
تا تو را به اوج برسانم
تنها می توانم بگویم
غروبی زیباست که از طلوعش با خدا باشی
سلام.من هم با شما موافقم.برای غروب نمیشه واژه ای رو متصور شد.اما تعریف من از غروب اینه:زمانی که خورشید در حال قهر کردن است.در ضمن.ممنون از متن زیبایی که برای عکس خرس نوشتید.فوق العاده بود.
سلام
کجایی خانوم کم پیدایی
از اون ورا
سلام دوست من!مبارکه!من ژیوند وبلاگتو تصحیح کردم!
سلام عیدتون مبارک شعرت واقعا زیباست
سلام بسیار عالی
مثل خودت شیرین بود