رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

انتظار شبانه 2

پیرزن نگاهی خسته به پرستار انداخت مات و مبهوت به او خیره گشته بود پسر جوانی که او را مادربزرگ صدا می زد جلوتر آمد و با صدایی آهسته تر گفت : اجازه نمی دهید داخل شویم.
پیرزن اشک در چشمانش جمع شده بود یعنی زندگی به آخر رسیده بود؟!

 چشمانش را بست و آرزو کرد کاش زندگی همین امروز به پایان می رسید شاید احساس می کرد دیگر دنیا او را فراموش ساخته است همین که چشمانش را باز کرد تنها آسمان آبی و موج های خروشان دریا را دید احساس کرد دریا برای او معنایی ندارد و هیچ چیز نمی تواند تراوت جوانی را به او باز گرداند

وقتی مرد ها به او خیره می شدند سرش را پایین می انداخت و احساس می کرد همه با دیدن چهره ی او تنها بر او لبخند ترحم می زنند وقتی بچه ها به او نگاه می کرندند با خود زمزمه می کرد شاید کسی نیست تا برایشان لالایی سر دهد و آنها گمان می کنند دیگر فقط برای لالایی خواندن زنده ام وقتی پسر ها را نگاه می کرد پسرانی که تازه به دوران جوانی رسیده بودند با خود می گفت چه زود باید دیروز را فراموش کنم امروز من هم مادر شدم همه مرا مادر و شاید بدتر مادربزرگ صدا می زنند

دیگر  از هیچ نگاه خیره ای نمی ترسید دیگر دنیا جای ترسناکی نبود تنها رنج تلخ انتظار کنارش بود انتظاری میان فاصله مرگ تا زندگی .دیگر نگران نبود چه لباسی برتن دارد یا اصلا موهایش امروز شانه دارند یا نه و حتی دیگر برایش شب و روز هم معنا نداشت.دنیا با آن همه زیبایی برایش به پایان رسیده بود لبخندی زد و گفت و شاید مرگ در پیری بهترین نعمت است وقتی که دیگر سرخی گونه ها تپش های قلب ترس ها اضطراب ها دیگر به او سر نمی زنند نه کابوسی او را می خواند و نه شوق نمره و دیداری .

اصلا مهم نبود تا دیروز چه شغلی داشت و یا چند کلاس درس خوانده بود فرقی نمی کرد همه به او به چشم مادربزرگ نگاه می کرندند و شاید این حداقل تصور خود او بود دلش می خواست چشمانش راببندد شاید دوباره در سرزمینی دیگر چشم باز کند شاید ذره ای جوان تر شود شاید کمی از روز های سنش کم شود.با این همه امید چشمانش را بست و در دل آرزو کرد اشک در چشمانش زبانه کشید چشمانش را باز کرد اما باز هم زیر همان آسمان نشسته بود
حتی جرات نداش با دستانش اشک روی گونه هایش را پاک کند ترس دلش  را گرفته بود دیدن دوباره آن همه چروک دلش را پر هیجان می ساخت.

نگاهی به آسمان انداخت و گفت من همان زندگی خودم را می خواهم تمام کابوس ها تمام ترس ها با تمام شادی ها و انتظارش تمام چیزهایی که تا دیروز از آن فرار می کردم اما آنها بهترین دلیل زندگی من بود چشمانش را بست و آرام در دل خدا را صدا زد چند دقیقه ای گذشت جرات نداشت چشمانش را باز کند می ترسید دوباره زیر همان آسمان آبی باشد.مگر قرار است سرزمینی که در رویایش بود رنگی دیگر داشته باشد !

اما شاید او فقط دوست داشت زندگی کند با تمام ترس ها و شادی ها دلش نمی خواست چشمانش را باز کند اما در دل با خود گفت این بار به آرزویم خواهم رسید چشمانش را باز کرد اما انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود آشفته شد چند قدمی را روی زمین پرسه زد پاهایش را محکم روی زمین می کشید پاهایش توان راه رفتن داشت دیگر نیازی به آن ارابه و یا صندلی معروف نبود اما باز دلش آرام نمی گرفت پاهایی که صورتش چروک خورده باشد و  ترسی برای رفتن نداشته باشند  و نتوانند لبخند و امیدی در دلش زندگی کنند برای او با پاهای مردگان فرقی نمی کرد.

پایش را محکم تر روی زمین می کشید. دستانش را به پشتش گره زده بود حداقل خودش مجبور نبود پیری را صادقانه روی دستانش با آن همه خطوط باور کند راستی چطور شد چگونه آن همه نرمی و لطافت یکباره جایش را به دستان چروک خورده داده بود!

نگاهی به زمین انداخت آینه ای شکسته روی زمین افتاده بود با پایش آن را محکم آن طرف تر پرت کرد دیگر آن دختری که تا دیروز آینه را در کیفش هر روز همراه خودش می برد تبدیل به زنی شده بود که آینه را با پایش پرت می کرد.احساس می کرد آینه تنها یک جمله برایش دارد زندگی بدون کابوس و شوق  فقط برای مرده هاست.

دلش می خواست هق هق گریه سر دهد اما پیش خود فکر کرد دیگر آن دختر جوانی که تا اشک در چشمانش جمع می شد همه سعی می کرندند اشک را از گونه اش پاک کنند دیگر خبری از آن روزها نبود همه با دیدن چهره گریان پیرزن فقط به یک چیز فکر می کنند ترس از مرگ یا حسرت اصلا شاید برای هیچ کس مهم نباشد سعی کرد جلوی اشکش را بگیرد باید قبول می کرد دیگر فقط باید برای خود زندگی کند دختر کوچکی با لبخندی گرم به او نزدیک شد و گفت : خانم خانم .

جوابی نداد با خود گفت  او هم از من قصه می خواهد دختر به دنبالش چند قدمی رفت و دوباره صدایش زد اما پیرزن جوابی نمی داد و آهسته به راهش ادامه می داد با خود فکر کرد اگر جوابی ندهم عیبی ندارد مگر کسی از پیرها دلگیر می شود نهایت با خود فکر می کند بیماری کری گرفته ام یا چشمانم کم سو است و قادر به دیدن او نبودم.

دختر دوباره صدا زد خانم آینه تان
و باز هم جوابی نگرفت.دختر جلوی او ایستاد آینه را در دستانش گذاشت و دوان دوان از او دور شد پیرزن آینه را در دستش فشرد و فریاد زد نفرین برتو آینه که همواره کابوس من بودی.در جوانی همیشه اضطراب داشتم تا مرا زیبا نشان دهی و به من یاد دهی چگونه باید دلربایی کرد حال هم به سراغم می یایی تا خود نمایی کنی و فریاد زنی چهره ی بی هویت تو که رنگی ندارد امروز هزاران بار از صورتی که دیروز کلی بر آن رنگ می زدم زیباتر است و هیچ آرایشگری دوست ندارد در صورتم خیره شود

در همین فکر ها بود که متوجه شد دستانش سرخ شدند آینه را در دست گرفته بود و آینه دستانش را پاره کرده بود.راستی آینه چه می خواست مگر کارش غیر از این است که گاهی اوقات صداقت و حقیقت ما را یادآوری کند دیگر طعنه و خراشیدن به چه کارش می آید!؟

پیرزن نگاهی به دسشتان خراشیده اش انداخت دیگر نگران چروک ها نبود فقط به فکر همان درد کم زخم هایش بود ناگاه چشمانش در آینه گره خورد صورتی زیبا را در آن دید قلبش به تپش افتاد یک جور حسادت زنانه وجودش را سرشار کرد با خود احساس کرد اگر من هم مثل او جوان بودم امروز از این تصویر هم زیباتر بودم انگار آینه جای خود را به قاب عکسی داده بود

.خشم و حسرت در دلش لبریز شد نگاهی به دور بر انداخت کسی نبود پس آینه چه چیز را نشان می داد .خوبتر خیره شد اما واقعا کسی نبود با خود فکر کرد شاید اشتباه دیده است و شاید خیالات پیری هم به سراغش آمدند به آینه نگاه کرد اما باز تصویر همان زن جوان بود

دلش لرزید مصمم تر نگریست باور نمی کرد دستانش را جلوتر آورد خوب خیره شد اما انگار چروکی  در آن نمی دید شاد شد فریاد می زد  و می خندید به سمت خیایان دوید و فریاد می زد دوباره جوان شدم همه با تعجب به او می نگریستند گمان می کردند شاید دیوانه شده است

 کسی جرات نمی کرد جلوتر رود اما او باز فریاد می زد و می گفت : جوان شدم دنیا بیا با تمام کابوس ها و ترس ها یت شوق ها و انتظار ها دلم برایت تنگ شده بود فریاد می کشید در خیابان می دوید همه به او خیره شده بودند و می گفتند بیچاره در سن جوانی محجور گشته است.با آن که جوان بود اما فریاد هایش باعث شد دوباره همان نگاه های ترحم به او بازگردد حتی بدتر ازنگاه به  پیرزن .

چند دقیقه ای گذشت خسته شد و آرام راه رفت به سمت پارک رفت قدم می زد اما دوباره نگاه ها عادی شد انگار مردم او را  یادشان رفته بود.شاید ما فقط در چند لحظه به دیگری فکر می کنیم و دوباره رویای زندگی خودمان در دلمان لبریز می گردد.

آرام روی صندلی یک پارک نشست چشمانش را بست می دانست اگر هزار بار هم ببندد دوبارهمان دختر جوان است این کار را چند بار کرده بود البته کمی نگرانی داشت اما یقینی در دلش جوانه زده بود قرار نبود زمان به همان سرعت قبل  بگذرد.

شاد خندیدچشمانش را باز و بسته می کرد و هر بار به آینه می نگریست درست فهمیده بود او قادر بود همان دختر جوان بماند .چشمانش را دوباره بست اما این بار برای هیچ امتحانی نبود.با خود فکر می کرد امور از همه بیشتر چه چیز می خواهم عشق یا پول ؟ثروت یا شهرت؟کار یا غرور؟ در دلش کلی رویا بود .دنیا به ملاقاتش آمده بود.

ادامه دارد...

نظرات 3 + ارسال نظر
محمد رسول چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:19 ب.ظ http://zendegisaz.mihanblog.com

***سلام دوست گرامی
با قسمت دوم سلسه گفتمان های تأثیر حجاب و طلوع آرامش در زندگی با عنوان "حجاب در دولت مادها (حجاب و ایران باستان)" به روز هستم.
خوشحال میشم با نظرات سازنده تان در گفتمان شرکت نمایید.

امام على علیه السّلام فرموده اند : پوشیده و محفوظ داشتن زن مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایى اوست . غرر الحکم(5820)

[گل][گل][گل]

محمد رسول یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:07 ب.ظ http://zendegisaz.mihanblog.com

*** سلام دوست گرامی

با قسمت سوم « سلسه گفتمان های تأثیر حجاب و طلوع آرامش در زندگی » با موضوع " حجاب در دولت هخامنشیان (حجاب و ایران باستان) " به روز هستم.

خوشحال میشم با نظرات سازنده تان در این گفتمان شرکت کنید.

امام على علیه السّلام فرموده اند : پوشیده و محفوظ داشتن زن مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایى اوست . غرر الحکم(5820)[گل][گل][گل]

منتظرتان هستم... [گل]

( قابل توجه دوستان عزیز من فقط دعوت نامه هایم را به صورت خصوصی میفرستم .)

علی رضا محمدی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ق.ظ http://aysanvaartin.blogfa.com

سلام دوست هنرمند و گرامی
واقعا عالیه .
قلم هنرمندانه ای دارید .
خدا قوت و خسته نباشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد