رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

انتظار شبانه قسمت اول

ستاره ها در آسمانی صاف برق می زدند اما چشمانش آنقدر کم سو بود که دیگر هیچ برقی چشمانش را روشن نمی ساخت انگار دنیا او را ترک گفته بود خسته و اندوهگین در انتظار شبانه اش خفته بود.به ماه چشم دوخته بود اما انگار پرده ای سپید ماه را پنهان  کرده بود ماه در آسمانی سپید می رقصید و انگار تنها خدا برایش مانده بود.


همه رفته بودند و تنها در گوشه ای خفته بود.و تنها با قبر یک قدم فاصله داشت اما حتی نمی توانست تکان بخورد سایه هایی او را همراهی می کردند و او تنها باید آسمان را نظاره می کرد .انگار عده ای شیون سر می دادند اما او تنها به سکوت خیره شده بود.


چشمانش را بست چند دقیقه ای گذشت و  شن های ساعت شمار می شمردند اما به زبان ساعتی که با دنیای ما وارونه بود.ترس وجودش را پر کرد انگار می خواست کمک بگیرد.چشمانش را باز کرد.چند قدم از قبر های خالی دورتر شده بود.شاید قرار بود رفتن او تکرار شود .

دوباره چشمانش را بست شب ی گذشت و قتی چشمانش را باز کرد روی صندلی نشسته بود و به ساعت خیره شده بود.

خودش را کنار پنجره رسانید با دست هایی که چرخ را می چرخاند و اما پاهایی که انگار سالها مرده بود و باید خود را با رابه ای به جلو می راند.


روی شیشه ی پنجره به خیابان خیره شد .انگار روی شیشه ی پنجره سایه ای کمرنگ افتاده بود.

چیزی که شبیه یک زن بود.و فقط این را از گیسو هایی بلند می شد پی برد.

صورتی که ترک خورده بود و دیگر فاصله ای میان دهان تا بینی نبود.پیشانی چروک خورده اش که شیشه های شفاف پنجره را زبر می ساخت و چشمانی که تنها انتظار را می شد در آن ها خواند.

به سمت تخت برگشت خود را کشان کشان روی تخت رسانید.چشمانش را بست و بخدا گفت اگر دوباره به سوی پنجره ی اتاق روم  پس از یک سال هنوز هم باید به انتظار بشینم یکسال است که جرات رفتن به کنار پنجره را ندارم.یعنی فردا کسی به دیدنم می آید یا باد با این انتظار در گوری خفته شوم که شاید روزی بر خاک تنم گلی را بگذارند.

و دوباره چشمانش را بست هوا کمی روشن تر شده بود .پرستار کنار او نشسته بود با نگاه گرم و مهربان .

 پرستار نگاه گرمی به او انداخت و گفت شاید همین امشب به دیدارت آمدند آرزوها درست لحظه ای که انتظارش را نداری به سوی می آیند.

و او هر روز با انتظار همان جمله کنار درب می نشست .در میان خانه ای که همیشه تنها بود.و شاید مساحت آن  از هزار هم می گذشت اما او فقط در چند قدمی اتاق طبقه بالایی راه می رفت.و این تنها دنیای بزرگ او می شد.

 درخت های عریان کم کم با برگ ها رنگ می گرفت و انگار هر روز چروک های عمیق صورتش عمق می باختند.روزها می رفتند و او دوباره هر قدم به زندگی نزدیک تر می شد.

کم کم صورتش چروک خوش دستی می خورد.انگار خبری از آن چروک های عمیق نبود.اما هنوز موهایش سپید بود.چند تایی هم خاکستری شده بودند.

صبح بود صدای زنگ درب بلند شد.

پرستار را صدا زد.اما انگار در خانه نبود به سمت درب رفت .چادرش را سر کرد. و صدا زد چه کسی پشت در است؟ اما کسی جواب نمی داد .با ترسی که انگار شادی را دل او زنده می کرد در را باز کرد.پسر جوانی وارد شد.خوب خیره شد.زنی همراه او بود.سلام کرد.زن درچشمان او خیره شد و نگاهی مهربان انداخت.خوبتر نگاه کرد .پرستار بود او را می شناخت می خواست با او سلام کند که پسر جوان گفت : مادر بزرگ از فردا پرستار با تو زندگی خواهد کرد.من هم هر روز به تو سر می زنم.زن با نگاه مهربانی به پرستار نگاه کرد.اما پرستار او را نمی شناخت.انگار از دیدار آشنای او متعجب گشته بود....


ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد