رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

واژه ی گم شده

و دوباره به یاد قصه های قدیمی دفتر خاطراتم را باز کردم
لا به لای برگ های بی جان دفترم لبخند های تو در گوشه ای از واژ ه ها پنهان بودند
و هرگاه که به نام تو در میان واژه ها می رسیدم صدای تپش های قلب دفترم بلند تر می شد
و من دوباره به همان صداقت کودکانه از دیروز تا دیروز تر ها با تو هم صدا می شدم
و برگ های با ورق خوردشان همانند زخم های کهنه ای قلبم را صدا می زد
و نمی دانم در چند برگ از دفتر خاطراتمان دوستت داشتم   
اما تا به انتهای برگ ها  باز هم به دنبال واژه ای گمشده بودم
انگار یکی از واژه ها گم شده
انگار یادم رفته بود بنویسم
و من سال ها و سال ها به دنبال واژ های می گشتم
که تنها در قلبم زنده بود
بی آنکه به حقیقت خویش اعتراف کند
و دوباره و دوباره باز هم میان برگ ها به دنبال واژ ه ی غریب دوست داشتن خواهم گشت...

حقیقت زندگی

هم قدم بی راهه و جاده از دیروز می آمد و به فردا چشم دوخته بود شاید در این سکون بی انتها باز هم جاده او را به پیش می برد شاید همین دیروز بود که قول داد هرگز از دیار کهنه فرار نکند و دوباره شاید فریاد به سکون می زند اما بی انتهای جاده ی زندگی هرگز اجازه ی سکونت به هیچ مسافری نخواهد داد و دوباره شاید قطار زندگی در ایستگاهی توقف کند اما هرگز نخواهی توانست بر سکون قسم بخوری شاید این تنها حقیقت زندگی بود

کفش های گلی

میان قدم های گلی و قدم های بی تصویر چه فاصله ای نهان است!
آنگاه که سنگ هایی بر زمین قدم می زنند.
و نگاه آنان در چشمانت نقش می بندد.

و باور می کنی نفس های  معشوقی را 
که در پشت دیوار مرگ انسانیت نفس می کشید.
و بارها  خدا را در میان قلب خود صدا می زنی 

و گمان می کنی بهشت تنها با فاصله یک نگاه و یک صدا
 در قلبت جاری می گردد و ساعت ها در آن نفس می کشی...
و شاید بی هیچ  فردایی به پایان رسید

ساعت ها با صدایی هم قدم می شوی
که خاموشی او واژه ها را بر قلبت هک کرده بود
شاید او واژه ها را از زبان عادت برایت تکرار کرده باشد

شاید او تنها یک بازیگر است...
و تو  مشغول گوش دادن به یک دیالوگ صد صفحه ای می شوی

و دوباره چشمانی که گمان می کنی هرگز دروغ نخواهند گفت
و شاید دیگر بر روی عینک ها  هم  تصویر چشم ها را نقاشی می کنند

و دگر باره تو چشمانت را باز می کنی
و دیگر تنها صدا و نگاه هایی که در روحت گره خورده بود 
هچو گسستن رشته ای زخمی  عمیق بر قلب تو حک می کنند
و گمان می کنی این تنها  کابوسی کودکانه بود
و دوباره جای پای کفش های گلی تو جاده را پر کرده است

و حتی یادت نمی آید چند ساعت میان کدام خاک ها قدم زدی
شاید از باغ های شقایق گذر کردی
و شاید هم تو تنها از کویر و شوره زار سفر کردی
و شاید ساحلی که میان دریا و سراب است
اما امروز تنها جای پای گلی تو فقط در کنارت نقش بسته
و همه تنها به کفش های گلی تو  می نگرند...

کوری

سیاهی چشم های او
دوباره بازی اسارت زنجیر و قلب
و دوباره مسافر امروز همنشین جاده ی تو
با تو سفر خواهد کرد

اینجا تنها یک مرز بی صداست
فاصله ی بی رنگ قلب و عروسک
و  میان بازی اشک ها و دریا 
در میان سراب عشق و نگاه باز هم می دوید
او ساعت ها به چشمانی خیره می شد
تا که فقط فریاد دروغ بینایی سر دهد

و شاید دیگر بینایی هم دروغی بزرگ است
و  دیگر میان بازی کوردلان عصا عینک ها خبر نمی دهند

و تو ساعت ها همچو نقاش خواب آلودی تصویری را بر بوم زندگی نقش می بندی
و او  ساعت ها با چشمان مشکی خود تنها به تو می نگرد
و هرگز فریاد بر کوری خویش نخواهد داد

و تو چشم ها را باور می کنی
و دوباره باور به خانه ات سر می زند

و روزی در میان زندگی بوم نقاشی ات را از تو خواهد گرفت
شاید آن را بشکنند
و شاید گل ها را بر روی تابلو تو به تصویر بکشد
و تو  امروز با بومی خالی از نقاشی در میان گالری زندگی
و میان تماشاگران همسفر خواهی گشت...

دستان خدا

و دستان خدا تنها دستانی است که همواره ساده و عاشقانه هر گام با تو همسفر می شود
و تو را بارها  بر بالین پرنده ی صعود می نشاند و تنها او می داند عشق چگونه است
و تو تنها شاهد عشق او خواهی گشت
و بیایید روزی در میان دادگاه انسانیت به تنها ناجی خود شهادت دهیم
دستانی که سالها دستان ما را جان می داد 
و امروز ما همه را به داگاه می کشانیم
و می گوییم همه بر بی وفایی خویش محکومند
و دوست داریم زودتر از قاضی جرم ها را بخوانیم

مگر ما به راستی عاشقان حقیقی دیروز نبودیم
که گمان می بردیم دفتر عشق را تنها ما به انتها خوانده ایم

شاید اگر آن روز خدا هم به دادگاه می آمد
هرگز جرم دیروزمان را به گوشمان نمی خواندند
شاید او تنها عاشقی است که دفتر عشق را به انتها خوانده است

مرد فروشی(داستان واقعی)

به نام او که مهر ها در دل ها آفرید و به نام خالق سرنوشت

دستان زیبای نسیم صبحگاهی هر از گاهی صورتش را لمس می کرد
انقدر سرگرم بازی زمان و ارقام بود که حتی وقت نداشت خودش را دوست داشته باشد

مثل همیشه سر کمدش رفت و کت شلوار نقره ای براق رو پوشید
-من می رم شب دیر بر می گردم تا ساعت 12 کلاس دارم
-موفق باشی پسرم

هوای کوچه آن روز صبح مثل هر روز زیبا بود اما توی دلش وقتی برای دیدن زیبایی نداشت
آروم نگاهی به آسمان انداخت و به خدا گفت : دیگه خسته شدم از تنهایی دلم می خواد از زندان تنهایی آزاد بشم...

آهسته و آروم قدم بر می داشت هر از گاهی کیفش را از این دست به اون دست می کرد
چشماش به زمین خیره شده بود و تو دلش هزارتا نگرانی بود
از قصه ی چک ها و سفته ها گرفته تا تنهایی های دیروز و فرداش...

آهسته و آرام وارد موسسه شد
-سلام
-سلام آقای راد خوش اومدید بعد کلاس بیاین دفتر مدیر باتون کار داره
-بله چشم حتما

وقتی وارد کلاس شد مثل همیشه خسته بود
آرام ماژیک رو برداشت و روی تخته یک انتگرال بزرگ کشید و شروع کرد به درس دان
-انتگرال گیری به روش جز به جز (آهسته توی دلش می گفت زندگی مثل بازی انتگرال و مشتق.دارم از زنده بودن خسته می شم)


مشغول نوشتن بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد
-بله
-سلام.خسته نباشید
-ممنون شما
-منم سارا
-ببخشید به جا نیاوردم
-امیر منم سارا
-ببخشید نشناختم
یادت نیست قبلا اومده بودی اندیشه
-اه خوبی.
-ممنون
-من الان سر کلاسم
-باشه بعدا بت زنگ می زنم
...

صورتش سرخ شده بود
انگار دوباره دلش هوای زندگی داشت
دوباره عشق گمشده از راه رسیده بود...

آهسته نگاهی به ساعت انداخت انگار وقت کلاس تموم شده بود
-خب بچه ها خسته نباشید

سریع به سارا پیام داد
عزیزم کاری داشتی تماس گرفتی؟
-آره برای شرکت   یه مدیر می خوایم
می تونی بمون کمک کنی تو مدیر فنی خوبی می شی
-باشه عزیزم
-پس فردا منتظرم زود بیا
...
خانم مدیر نگاهی به اون انداخت
-آقای راد شما دارید اس ام اس بازی می کنید من دارم دنبال شما می گردم

-ببخشید شرمنده الان میام خدمتتون

امیر-امری با بنده داشتید؟
مدیر-پسرم اصلا نگران پول نباش اگه الان موقعیت ازدواج نداری من کمکت می کنم
فکر می کنم بتونم برای خریدن خونه و ماشین بتون کمک کنم
برای من از هر چیزی مهم تر خوشبختی دخترمه
-بله خانم مدیر.آخه درس دخترتون که هنوز تموم نشده اون ترم 3 پزشکیه.هنوز از درسش خیلی مونده
-پسرم من برام خیلی مهمه که با دخترم ازدواج کنی.وگرنه ازت خواستگاری نمی کردم
می دونی تو این مدت تو حتی به یک دختر هم نگاه نکردی.این برام خیلی باارزش بود.تو می تونی بهترین شوهر برای دخترم باشی
اون هنوز 19 سالشه و سنش خیلی کمه می خوام توی انتخاب درست بش کمک کنم
-بله خانم مدیر هر چی شما بفرمایید
-موفق باشی پسرم
-با اجازه
....

فردا صبح
امیر با عجله به سمت اندیشه شرکت مادر سارا رفت
سارا-سلام
امیر-سلام
-بیا تو مادرم منتظرته

مادر سارا-سلام پسرم می تونی با ما همکاری کنی
-بله خانم محمدی فقط عصر ها می تونم بیام صبح ها سرکارم

سارا-باشه مشکلی نداره
امیر نگاهی گرمی به سارا انداخت و یاد جمله ی مدیر افتاد(من تو رو برای دخترم انتخاب کردم.چون ندیدم تو توی این مدت به دختری نگاه کنی تو خیلی پاکی)
اشک توی چشم هاش جمع شد و آهسته در دل گفت : شاید عشقم را جایی دیگه پیدا کردم.برای همین لازم نبود تو صورت دیگه ای دنبالش بگردم.

امیر-خانم محمدی فقط یه کمی به من زمان بدید شاید یه وقتایی دیر و زود بتونم بیام آخه سرگرم مراسم عروسی هستم

سارا نگاهی تلخی به امیر انداخت و زیر لب گفت : مبارک باشه
امیر سرش رو انداخت پایین  و سکوت کرد

مادر سارا -آقای راد کپی مدارکتونو آوردید؟
-وای  ببخشید یادم رفت .اینجا دستگاه هست کپی بگیرید؟

مادر سارا-نه پسرم
-پس من باید برم کپی بگیرم نزدیک ترین کپی کجاست؟

مادر سارا به سارا گفت : ایشونو تا فتوکپی همراهی کن...
سارا توی دلش دوست نداشت بره.حرف های امیر براش خیلی تلخ بود
من دارم ازدواج می کنم

نگاهی به مادش انداخت و گفت :باشه

امیر آروم سرش رو انداخت پایین و با سارا به هم به سمت خیابون رفتند

انگار فقط یک قدم با هم فاصله داشتند اما دلاشون خیلی از هم دور بود.


امیر و سارا یا هم توی خیابون قدم می زدند
امیر سعی می کرد نزدیک  سارا را راه بره
اما سارا خودش رو کنار می کشید
توی دلش از امیر خیلی ناراحت بود
-خب آقای راد این هم فتو کپی
-خب بیاین با هم بریم داخل
-نه لزومی نداره شما برید کپی بگیرید من همین بیرون منتظر می مونم
-باشه
..
سارا آروم توی خیابون قدم می زد دلش می خواست گریه کنه. اما انگار غرورش بش اجازه نمی داد
دلش می خواست تا صبح تو خیابون تنها راه بره

امیر از مغازه بیرون اومد نگاهی به سارا انداخت و گفت : بیا تو مغازه
سارا که به زور جلوی اشک هاشو گرفته بود گفت: گفتم که نمی خوام لطفا زود کپی بگیرید من عجله دارم باید برگردم کلی کار نیمه تموم دارم
امیر رفت و چند دقیقه بعد برگشت
خب این هم کپی
-خب بدید من ببرم
-نه دوست دارم تا شرکت همراهیت کنم
-باشه
-دوست داری برات یه بستنی بخرم؟
-آره

آرام وارد یه کافی شاپ شدند
سارا تو دلش فکر می کرد حداقل می تونه چند دقیقه ی دیگر با امیر باشه
خیلی دوست داشت بدونه تو دل اون چی می گذره

-خب بفرمایید سارا خانم
-ممنون
-چی دوست داری برات بگیرم؟
-بستنی میوه ای
-نداره
-پس هر چی خواستی بگیر

...
-خب بفرمایید این هم فالوده بستنی
-ممنون.
-خب یه چیزی بگو دیگه
-چی بگم تو بگو از عشقت راستی چند سالشه؟
-بذار حساب کنم 12+5+3+1 می شه حدود 20 سال
-دوستش داری؟
- خیلی پولداره پولاشو دوست دارم چون لازم دارم. اما خودش رو نه
می خوام مثل یه انسان درست و حسابی زندگی کنم بنز سی ال اس
-انسان؟
-آره
_نه بگو آدم.انسان با آدم فرق داره؟
-چی؟
-آدم خودش رو می فروشه اما انسان نه
-ببین زندگی خیلی سخته تو نمی فهمی چی می گم
-من همه ی بالا و پایین زندگی رو دیدم من و از بدبختی نترسون
-می دونی چیه سارا من خریدنیم تو هم اگه منو می خوای باید منو بخری
-خب چی ؟
برای تو 200 ملیون.ولی برای سارا 4 ملیلارد
-من اینقدر پست نیستم که آدم ها رو بخرم

سارا نگاه تلخی به امیر انداخت و گفت :
چرا می خوای خودت رو بفروشی؟
-برای سی ال اس خوشگله؟
سارا زیر لب گفت خوش به حالش کاش منم یه سی ال اس بودم

مرد صاحب کافی شاپ روی صندلی میز جلویی نشسته بود
انگار وانمود می کرد داره قضا می خوره اما هر از گاهی به حرف های اونا هم گوش می داد
شاید به فکر جوونی های خودش می اوفتاد و فکر می کرد عشق چقدر بچه گانه هست

سارا-می شه بریم بیرون من اصلا  توی این کافی شاپ حالم خوب نیست
-می خوای بریم قدم بزنیم
-آره بریم
-خب کجا بریم
-میشه برام آب بگیری من تشنمه
-باشه الان برات می گیریم بیا کیفم پیش تو باشه
-نمی ترسی بدزدمش؟
-نه اصلا مال خودت
...
سارا آروم توی خیوبون قدم می زد
یه دلش می گفت : برو و برای همیشه قالش بذار
یه دلش می گفت نه خب اون فروشیه دیگه من که پولشو ندارم
توی دلش می خواست بگه امیر کاش می تونستم بزنمت

امیر نگاهی به اون انداخت و  بطری آب معدنی رو به اون داد
سارا اشک تو چشماش جمع شد و گفت :ممنون
خب دیگه بریم
-می خوای تا خونه همراهیت کنم
-نه؟
امیر-راستی  اگه می خواستی به من نمره بدی چه نمره ای می دادی؟
سارا-نمی دونم از چند؟
- از ده
-خب تو به من چند می دی؟
-خب اگه از خوشگلی باشه 6(سارا یادش اوفتاد دیروز برای اون همون دختر خوشگله بود که امروز نمرش شده بود 6)
-خب ولی من به تو هشت می دم
-یعنی من اینقدر خوشگلم
-نه.من 7 نمره فقط برای آدم بودنت بت می دم

-آدم بودن؟
دوست داری بازم اشتباه کنی؟
-چی اشتباه؟
-آره همون اشتباه قبلی رو؟
چی می گی دختر؟
یعنی بهت پیشنهاد دوستی بدم دوباره
-آره
امیر تعجب کرد و گفت : اگه تو بخوای هزار بار اینو بت می گم
-سارا خندید و توی دلش می خواست فقط یه روز دیگه با امیر باشه....

امیر خندید و اونها با هم روی صندلی پارک نشستند
گوشی سارا زنگ خورد
-بله مامان.نگران نشو یه کار برام پیش اومده بعدا بت زنگ می زنم.
-مامانت بود
-آره
-خب بگو
-چی بگم
-چرا می خوای خودت رو بفروشی؟
بی خیال؟
-می خوای بری سناریو ت بنویسی
-اگه بخوام سناریو بنویسم از رویاهای خوب  می نویسم
-نه از درد بنویس از درد
-خب سارا چی می خوای بگم
-نمی دونم فقط امروز تا شب با من بمون
-نه من کلاس دارم باید برم
-شاید این آخرین باری باشه که همدیگه رو می بینیم
-چی می گی دختر من که هنوز با سمانه ازدواج نکردم حالا درسش مونده
-اره می دونم
چرا امیر؟
-چون سی ال اس دوست دارم چون زندگی سخته
-برای تو هم سخته آقای مهندس مگه از زندگی چی می خوای؟
-چی می گی .می دونی زندگی یعنی  خونه و ماشین عالی
-اما من هیچ کدوم از این ها رو از تو نمی خوام؟
بیا با هم از این شهر بریم
--کجا؟
-بیابون .کویر هرجا فقط با هم باشیم.من فقط با تو خوشبختم
- می خوای هردومونو بدبخت کنی؟
-اره عشق تا وان داره
-می تونی تاوان بدی
-اره هزار بار
-دیوانه ای؟؟
-اره می خوام با تو بدبخت بشم؟
-نه من نمی خوام بدبخت بشم.من قیمت دارم منو می خوای باید بخری؟
-چی می گی ؟
-گفتم که منو می خوای باید بخری؟
-من پست نیستم که بخوام کسی رو بخرم
-سارا؟
-هیچی نگو دیگه هیچی نگو فقط بذار با هم باشیم.
می خوای برات آهنگ بذارم؟
-آره یه چیز خوب از تو گوشیت بذار.یه آهنگ شاد


(من به بن بست نرسیدم راهم رو کج کردم با تو مشکلی ندارم با خودم لج کردم)
امیر می خندید و می گفت : سارا این داستان منه با تو
کاش تو  اون سی ال اس خوشگله رو داشتی
-سارا آهنگ رو عوض کرد و (فرشته..من نمی گم که بمون با من ...)
اشک تو چشماش جمع شد
امیر حالش بد شد و از صندلی بلند شد و مشغول قدم زدن شد
شاید داشت به تاوان بزرگ عشق فکر می کرد

سارا آروم زیر لب گریه می کرد
امیر دوباره پیش سارا برگشت و دستاشو گرفت و گفت : سارا گریه نکن
تو که بدبختی های منو نمی دونی من کلی قرض و بدهی دارم
من اصلا سی ال اس رو نمی خوام من به این ازدواج مجبورم قرض دارم
مگه نشنیدی می گن پولداره با فقیره فقیره با پولداره ازدواج می کنه

-چقدر قرض داری؟
-پنجاه ملیون؟
-خب باشه صبر می کنم کار می کنی می دی اصلا منم کمکت می کنم
-چی قرضه منو بدی؟
می دونی حداقل 6-7 سال طول داره؟
-باشه
بعدش چی؟خود ازدواج خودش کلی پول می خواد 10 ملیون عروسی؟خونه؟

-من عروسی نمی خوام.من یه خونه ی دور توی یه بیابون می خوام
-تو می خوای نمی تونی منم بدبخت کنی؟
-من امروز اینجا توی این خیابون با تو کنار همین چمن ها خوشبختم
-اما من خوشبخت نیستم زندگی که همش دوست داشتن نیست
من مثل تو نمی تونم فقط با عشق زندگی کنم...
خواهش می کنم یه ذره منطقی باش

سارا سکوت کرد و هیچی دیگه نگفت
امیر امیر قدم زد  و روی چمن ها دراز کشید
سارا هم رفت و روی همون چمن های پارک نشست و فکر کرد شاید حداقل بتونه  امروز خوشبخت بشه
وقتی چشمش به دختر و پسر هایی می خورد که با هم به پارک می اومدند
دلش بیشتر می شکست احساس می کرد چقدر از خوشبختی دوره .چرا همه خوشبختند اما اون نمی تونه خوشبخت باشه
امیر سرش رو رو پاهای سارا گذاشت و گفت : ولی خب امیر هیچ وقت امروز رو تو رو فراموش نمی کنه
سارا  شروع کرد به گفتن زندگیش از اول تا آخر
فکر می کرد اینجوری شاید آروم تر بشه
امیر هم براش از قصه ی زندگی گفت
 و سارا را دلداری می داد که بالاخره یه روز عشق واقعی رو پیدا می کنی
سارا یادش اوفتاد که اون فقط یه دختره و دختر ها هرگز نمی تونند عشق واقعی رو انتخاب کنند و این همیشه قانون انتخاب شدن تصمیم می گیره...

سارا-من امروز با توام نه چون بدبختم یا تنهام چون خوشبختیم اینجاست
امیر -منم از تنهایی اینجا نیستم...
سارا-می تونم ببوسمت
-پشیمون نمی شی
-نه
-اگه دیگه منو نبینی چی از من متنفر نمی شی؟
-نه؟
و اون روز تلخ ترین بوسه در رنگ شیرین ترین بوسه بر لب های اونها نشست

-بی خیال این حر ف ها بیا تا شب با هم قدم بزنیم یه ذره خوشبخت باشیم
-کجا بریم
-ته دنیا بیا خواهش می کنم
-آخه کلاس دارم باید برگردم
-فقط امروز
-ما دوباره بعدا همدیگه رو می بینیم
-نه می خوام امروز خوشبخت باشم
-باشه


دختر و پسر قصه ی ما تا شب با قدم زدند و هر از گاهی نگاه تلخی به می انداختند
سارا توی دل آرزو می کرد کاش هرگز به دنیا نمی اومد
خریدن یعنی چی؟ مگه عشق رو باید خرید
مگه قلب داشتن ارزشی نداره.چرا قلب آدم ها اینفدر بی ارزشه؟
چرا قلب رو نمی خرن
امیر اون شب به سارا قول داد تا اون ازدواج نکنه امیر هم ازدواج نکنه
شاید می خواست سارا خودش خسته بشه بره
شاید اصلا اون رو دوست نداشت اما خاطرات گذشته یه چیز دیگه می گفت
مگه میشه آدم یه شبه عوض بشه.مگه  پول چقدر می تونه آدم ها رو عوض کنه
آره با پول میشه عشق رو هم خرید

اونا اون شب با نگاه گرمشون از هم خداحافظی کردند
و فردای اون روز امیر پیام داد من اصلا دوستت ندارم و به خدا من هیچ کس رو روی زمین دوست ندارم نه مادرم نه تو نه خودم و نه هیچ آدمی رو...

سارا دوباره به بازی سرنوشت فکر می کرد.کاش اون روز دستگاه کپی خراب نمی شد.
کاش هرگز به دنیا نمی اومد
نمی دونست توی دلش باید کدوم حرفه امیر رو باور کنه
یعنی امیر هم بلده نامرد بشه؟؟

به جمله های امیر فکر می کرد.باید من رو بخری .اگه دوست داری منو داشته باشه منو بخر.من یه وسیله ام.من آدم نیستم
سارا اون روز دعا کرد هیچ وقت پولدار نشه.هیچ وقت.
اون می ترسید اون روز قلب اون هم بمیره...


این داستان واقعی بود. بیایید بخونیم و قلب ها رو هرگز نفروشیم
چرا  که انسان های خدایی هرگز آدم ها رو خرید و فروش نمی کنند و خداوار زندگی می کنند.