رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

کژدم عشق فصل چهارم بخش اول

گاه باید ایستاد تا اعتبارمان را از ثانیه ها دریافت کنیم و بپرسیم چند ثانیه دیگر اعتبار خواهیم داشت.او با همه غریبه بود.گاه حتی خودش را هم نمی شناخت.
باید از جاده ی سرنوشت عبور می کرد و حتی بیراهه ها نیز برایش بوی مقصد می داد گاهی یاد می گرفت در خود گم شود و گاه هم حسرت دیروزی را می خورد که می توانست حتی در امروز برایش آرامگاهی سازد.

پرستو همسر یکی از سهامداران بزرگ شرکت صادراتی مواد غذایی بود
او 18 سالی متوالی همرا مادرش در آلمان زندگی می کرد.و پدرش را هر 6 ماه یک بار فقط می دید.و شاید فقط در شناسنامه پدر و مادرش با هم ازدواج کرده بودند.
او یاد گرفت گاهی می توان تنهایی هایش را با پول رقم زند.گاهی ساعت ها در خیابان ها راه می رفت به امید آن که بیگانه ای را بیابد تا شاید کمی از درد های او را بشنود.
پرستو یک آرشتیکس موفق بود که همیشه خود را بدبخت می نامید و شاید این تنها خواب دوست داشتن همچو پرده ای در مقابل چشمانش می درخشید تا مرزی که هرگز خود را باور نکند
و زیبایی امروز را ارزان به تاریکی فردا بفروشد.

به پیشنهاد پدرش تصمیم می گیرد برای چند ماهی به ایران سفر کند تا چند روزی در سرزمین مادرش زندگی کند
پرستو در ایران با مردی به نام ایمان آشنا می شود.ایمان پسری جدی .مهربان و بسیار پایبند به مسائل اخلاقی بود.پسری که آرامش را تنها در نماز و یاد خدا می دانست.
سه ماه پس از آشنایی پرستو با ایمان بر خلاف مخالفت پدر پرستو با ایمان ازدواج کرد
اما دختری که در فرهنگی بیگانه بزرگ شده بود سخت گیری های ایمان را نوعی جنون تعبیر می کرد و همیشه می گفت آرزو داشتم با یک پسر بی دین ازدواج کنم تا لحظه ای آزاد باشم دیگر زنده ماندن هم یادم رفته است.
ایمان به پرستو اجازه ی شب نشینی با همکاران سابقش را نمی داد و حتی قبول نمی کرد که برای زندگی به آلمان سفر کنند
اما پرستو میان بازی عشق و آزادی گیر افتاده بود و نمی دانست دینی که می تواند به زن هویت دهد بسیار بهتر از بازیچه شدن است
آن ها با هم یک سال و نیم زندگی می کنند .یک روز وقتی ایمان سر زده به خانه باز می گردد صدای مردی را می شنود که بلند بلند در حال خندیدن با همسرش است او آهسته وارد اتاق می شود که می بیند همسرش با لباسی نیمه باز سرش را روی پاهای مرد گذاشته و انگار زندگی برایش در همان نقطه توقف می کند
ایمان با دیدن ان صحنه بدون آنکه پرستو متوجه شود از خانه خارج می شود و پرستو شاد که آزادی را امروز خریده است از مرد خداحافظی می کند.
آن شب ایمان در ساعتی خیلی دیر تر از همیشه با خانه بازگشت
پرستو با دیدن ایمان به استقبال او می رود
-سلام عزیزم امروز چقدر دیر کردی؟
-شرمنده.حالم زیاد خوب نیست
-چرا عزیزم
-امروز شیطان به خانه ام آمده بود و برایم از دور دست تکان می داد
پرستو که انگار کمی جا خوده بود با صدایی لرزان پرسید:
-شیطان
-نه شاید هم مرد رویاهای تو.فکر می کنم من فقط مزاحمم
-باز چی شده همسایه ها چه دروغی برات سر هم کردند یکی از همکاران آمده بود برام مدارک بیاره بنده خدا اصلا داخلم هم نیومد
-نمی دونم پس همسایه چرا با چشم های خودم بم خبر دادند.بس کن دیگه
-تقصیره منه که با یک پسر ده قرن پیشی زندگی می کنم.حالم از خودم به هم می خوره.چی شده زندانبان حق ندارم با یک نفر حرف بزنم؟
-حرف.آهان باشه با هم حرف می زنیم
-دیوانه شدی می خوای آبروی منو تو محل کار ببری
ایمان سراسیمه وارد حیاط می شه.احساس می کرد تمام دنیا توی سرش خراب شده پیت نفت را با یک کبریت برداشت و به سمت پرستو آمد نفت رو روی سر خودش ریخت و به سمت پرستو آمد .پرستو با صدای بلند در حال جیغ کشیدن بود ایمان جلوتر آمد
پرستو فقط جیغ می کشید و از همسایه ها در خواست کمک می کرد
ایمان کبریت رو روشن می کنه و درست در مقابل پرستو خودکشی می کنه.
اما پرستو برای همسایه ها و مردم همیشه یک داستان را نقل می کرد.
شوهرم فقط یک دیوانه ی بدبین بود.

یک سال از آن روز می گذرد و پرستو خانم 23 ساله داستان ما همیشه با خود زمزمه می کرد تا چگونه آن روز تلخ را فراموش کند

چند ماه بعد به او خبر می دهند که مادرش در آلمان مرده است و تصمیم می گیرد با پدرش در ایران زندگی کند
پرستو تصمیم می گیرد در شرکت پدرش مشغول به کار شود.یک روز که خسته از شرکت پدرش بر می گشت
اتومبیل زیبایی جلوی او پارک می کند یه ماشین مشکی که قبلا هم چند باری سر راه او قرار گرفته بود...
پرستو بی اختیار به سمت ماشین می رود و بی آنکه به صاحب اتومبیل نگاهی اندازد وارد ماشین می شود....

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد