رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

کژدم عشق فصل سوم بخش سوم


و شب را زمانی زیبا تصور می کنی که بدانی فانوس هایش هنوز در آسمان می درخشند
و دوباره به یاد کودکی ستاره ها را می شماریم و  برای ستاره ی سرنوشت خویش دست تکان می دهیم.

ستاره دختری با چشم هایی سبز  و صورت ریز نقش و سبزه بود
دانشجوی ترم 5 فیزیک اتمی بود و این رشته رو به پیشنهاد پدرش انتخاب کرده بود
و همیشه هر وقت که  عشق می خواست اون رو به بازی بگیره به یاد جمله ی قدیمی و همیشگی پدرش می افتاد:دخترم بزرگترین عشق علم است .همواره یادت باشد که خدا در قرآن می فرماید [b]این چشم ها نیستند که کور می شوند قلب ها هستند که کور می شوند[/b]

و عشق تنها دلیل کوری دل هاست مگر آن که همواره با نور دانش روشن گردانی...

بهرام نگاهی گرمی به سمانه انداخت و گفت : من دوست دارم با شما بیشتر آشنا بشم.اما من با بقیه پسر ها فرق دارم.من کاملا آدم صادقی هستم و اصلا اهل دروغ و وعده ی الکی نیستم.من تصمیمی در مورد ازدواج ندارم یعنی فعلا ندارم.خب قبول دارید که آدم اول باید طرف مقابلشو خوب بشناسه؟
سمانه لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.بهرام ادامه داد: خب دیگه دوره ی مادربزرگ ها گذشته.شما یه دختر امروزی هستید منم یه پسر دهه ی 60احتمالا ماله دهه 20 و 30 نیسیم که خدای نکرده  چشم بسته انتخاب کنیم.باید همدیگر رو بیشتر بشناسیم...

ستاره آروم تو چشم های بهرام نگاه کرد و گفت : من یه جایی همیشگی هست که اغلب عادت دارم برم اونجا.یه جورایی برای تمدد اعصاب خوبه.من اونجا آرامش می گیریم.
بهرام نگاهی انداخت و گفت : منظورتون امام زاده است؟
ستاره خندید و گفت : نه اصلا .یعنی خب اونجا بهترین جای دنیاست .اما من منظورم اونجا نبود
بهرام خندید و گفت : پس کجا جانم خوشگله؟
ستاره که کمی سرخ شده بود نگاهی به بهرام انداخت و گفت : اگه دوست داشته باشی با هم بریم جای بدی نیست.
بعد ستاره به سمت خیابون قدم زد و به طرف اتومبیلی که کمی اون طرف تر پارک شده بود رفت.
بهرام که یه کم گیج شده بود هنوز داشت مات و مبهم به ستاره نگاه می کرد.
ستاره سمت یه ماشین سفید (یه هیوندای سفید رنگ) رفت.
در ماشین رو باز کرد و توی اون نشست شیشه ی ماشین رو پایین کشید و صدا زد :تشریف نمی یارید؟؟
بهرام که هنوز کمی گنگ بود خندید و به سمت ماشین رفت.
ستاره شیشه های ماشین را بالا  کشید و گفت :فکر می کنم با کولر راحت تر باشید
بعد یه موسیقی ملایم بی کلام  فضا رو پر کرد
بهرام لبخندی زد و دستای ستاره رو آروم گرفت .ستاره با حالتی ناراحت گفت : لطفا دیگه تکرار نشه
دستاش رو عقب کشید و مشغول رانندگی شد
بهرام پرسید: خب کجا داریم می ریم؟
ستاره خندید و گفت لطفا تا آخر راه سوالی نپرسید
بهرام کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت : ببینید اگه جایی می خواهید برید لطفا نزدیک باشه من کلی کار دارم.زیاد وقت ندارم
ستاره به چشم های بهرام نگاه کرد و گفت : گفتید می خواهید منو بشناسید خب تنها راهش سفره.نترسید دور نیست این سفر روزانه ی منه...
بعد در حالی که صداش می لرزید گفت : افسوس که به زودی عشق به هوس بدل می شود
و این نقاب بزرگ هوس صورت ها را می پوشاند
می خواهم بدانم چه فاصله ای از هوس تا دوست داشتن مانده است .می خواهم پیاده شوم.از این دنیای سرتاسر رنگ هوس از این بازی های بچه گانه میان من و تو
و دیگر زندگی شاید فقط کابوس است.من به یاد پیرمرد فال فروشی می روم که چشمانش کور بود اما فال امید را در خیابان ها می فروخت

بهرام نگاهی به ستاره انداخت و گفت : شاعری؟
ستاره خندید و گفت : نه فقط یک عابرم مثل تو
چند دقیقه ای سکوت فضا را پر می کرد.و هر قدر که ستاره جلوتر می رفت جاده ها از عابر خالی تر می شد و انگار با زندگی شهر نشینی فاصله می گرفت
جاده از ماشین های رنگی خالی و خالی تر می شد انگار فقط قرار بود خدا جاده را نقاشی کند با همان زیبایی خاک و درخت و دشت...
بهرام نگاهی به ستاره انداخت و گفت : منو می بری دهاتتون یا...؟
ستاره سکوت  کرد
بهرام دوبار پرسید : نکنه می خوای منو ببری یه جایی که کتک مفصل بخورم.چه خبره؟
ستاره خندید و گفت : به جاده ها خوب نگاه کن.می دونی بارها و بارها تنها از این جاده گذشتم اما همیشه یک درس رو به من می داد.اگه تنها باشم بازم دشت دشت است.گرم و داغ و خاکی درخت ها هنوز زنده هستند
اگه پیاده راه برم فقط یه کم بیشتر گرما رو احساس می کنم اما جاده تغییری نمی کنه
فکر می کردم نیاز به یک همسفر دارم
حالا تو تنها همسفر  من هستی اما باز هم جاده  همون رنگ و بوی گذشته رو داره

بهرام گفت : معلوم هست چی می گی؟قرص هاتو خوردی؟
ستاره خندید و کنار یه دشت خاکی که یه چشمه ی پر آب از اون می گذشت توقف کرد
کنار چشمه ایستاد .از ماشین پیاده شد
صدا زد : بهرام بیا اینجا؟
بهرام سمت چشمه رفت و  ستاره گفت : می دونی  اگه قرار باشه به مقصدی برسیم تو هر مسیری که باشیم  حتی پیاده می رسیم
توی مسیر همسفر های زیادی رو انتخاب می کنیم فقط برای انکه که زمان رو بهتر بگذرنیم.شادی ها را نگاه داریم  و سختی ها را خاک کنیم
با هم بودن یعنی همین .مهم نیست صورتمون چه رنگی باشه یا چندتا کاغذ صفر دار توی جیبمون باشه.
و سند ها و کلید ها به ما اعتبار نمی دهند
پس چرا با قلب ها بازی کنیم و تو راه همسفری اینقدر بد باشیم که دل ها را سنگ کنیم
می دونی همسفر ما مثل این آب روانه بذار مثل چشمه باهم باشیم زلال و خالص
اگه رنج هامون چشمه رو کم عمق کنه مهم نیست مهم اینه که برای رسیدن به مقصد با هم باشیم
چرا همیشه عادت کردیم بجنگیم حتی برای پیدا کردن همسفر
می دونی اونی که دلش رو به عشق به همسفر می ده به خاطر اینه که قبول نداره پاهای اون می تونه اونو به تنهایی به مقصد برسونه

زندگی یعنی رسیدن به مقصد معبود.من عارف و درویش نیستم اما حقیقت زندگی فقط همینه...

بهرام که از حرف های اون هیچی نمی فهمید در ماشین رو باز کرد و گفت سرم درد می کنه می شه بر گردیم؟؟
ستاره سکوت کرد و باهم سوار ماشین شدند و تا انتهای راه باهم حرف نزدند .بهرام انگار ترس دلش رو لبریز کرده بود
ستاره صدا زد : رسیدیم؟
بهرام خندید و در ماشین رو باز کرد و گفت : اجازه بده بیشتر فکر کنیم
ستاره خندید و گفت : فقط دو هفته گرچه فاصله عشق و هوس فقط یک قدم است اما تو دو هفته وقت داری
بهرام خندید و گفت : باشه...
روزها گذشت و بهرام یاد می گرفت چگونه حرف های ستاره را فراموش کند
و ستاره پیش خود فکر می کرد قلب بهرام  بینا شد...

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد