رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

کژدم عشق فصل سوم بخش دوم

دوباره مهر ماه فصل دوباره ای برای زندگی رسیده بود
بهرام دیگه اصلا اون حال و هوای همیشگی رو نداشت درست مثل آدمی بود که سالها مرده باشد
علی دوست قدیمی بهرام هر شب به باد خاطرات گذشته به اون زنگ می زد و اون ساعت ها با علی با حرف می زد و این تنها دلخوشی اون بود و انگار نفرت همیشگی از دختر ها وجود او رh پر کرده بود.نمی دانست اشتباه از کجا شروع شد!

همیشه یه فکر تلخ ذهنش رو پر می کرد.وقتی کتاب ها را بر می داشت تا فقط یک خط از اون ها رو حفظ کنه انگار مثل مرده ها احساس می کرد دیگه فردایی نداره...
و فقط یه حسی مثل شک وجودش رو مثل خره می خورد.

هر از گاهی به دستاش نگاه می کرد انگار دنبال یه نشانی تازه بود.
حتی بچه های خوابگاه هم با دیدن اون حوصله ی هیچی رو نداشتند
به پیشنهاد امیر تصمیم گرفتند بهرام رو پیش یه مشاور ببرند.
بهرام-کاش می تونستم دوباره از نو زندگی کنم
امیر-تو نمی تونی با یه شک دائمی همه ی زندگیت رو خراب کنی باید فردا پیش یه مشاوره بریم
-یعنی فکر می کنی من دیوانه شدم?
-نمی دونم بگو مشکلت چیه?
بهرام دستش رو روی پیشانیش گذاشت و در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت : دارم انتقام پس می دم.به خدا دارم انتقام پس می دم.انتقامی که خدا فقط از من
می گیره.نه از سمیرا نه از عسل از من؟
امیر دست های بهرام و گرفت و  با حالتی نگرانی پرسید : انتقام چی ؟
بهرام بدون اینکه به امیر نگاه کنه بلند شد و به سمت درب خوابگاه رفت.
امیر صداش زد : می خوای از خودت فرار کنی ؟
بهرام بدون اینکه جواب بده از خوابگاه خارج شد .و فقط دوست داشت تا شب توی خیابون ها قدم بزنه وقتی چشمش به دختر ها می افتاد انگار یه نفرت همیشگی توی دلش زنده می شد و  چشم هاش قرمز شده بود و انگار تنها یک جسم زنده با روحی مرده بود.

طبق عادت همیشگی به پارک کوچک کنار دانشگاه رفت روی یکی از نیمکت های پارک نشست دستاش رو رو سرش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن
صادق که با چند تا دیگه از بچه ها برای خوشگذرونی اومده بود از دیدن بهرام تعجب کرد.
اما بهرام اصلا متوجه حضور اون نشد.صادق به دوستاش اشاره ای کرد خیلی آروم رفت روی نیمکت کنار بهرام نشست
بهرام بدون اینکه به صادق نگاه کنه داشت با صدای بلند گریه می کرد.
صادق آروم پشتش زد و گفت: چی شده بهرام نگرانم کردی؟
بهرام نگاهی به صادق انداخت و سرش را رو شونه های اون گذاشت
و گفت : صادق چرا اینجوری شد؟
صادق که هنوز متوجه موضوع نشده بود چند دقیقه ای سکوت کرد و بهرام هنوز داشت گریه می کرد.
وقتی بهرام آروم تر شد صادق گفت : چته پسر چرا مثه دختر ها داری گریه می کنی؟
بهرام سرش رو از شونه های صادق برداشت و گفت این حس مسخره داره دیونم می کنه اگه واقعا مریضی بگیرم چی ؟
صادق با لبخند مسخره آمیز همیشگی پرسید : چی؟
بهرام با همون حالت نگرانی و عصبانیت گفت: وای گناه خانواده ام چیه .اونا به خاطر من بی آبرو می شن؟
صادق دست بهرام و گرفت و گفت باشه پسر برو صورتت رو بشور فردا با هم می ریم آزمایشگاه.
بهرام دستای صادق گرفت و گفت : صادق رفتم دکتر گفت اینجور چیز ها خودش رو چند سال بعد نشون می ده قابل تشخیص نیست
صادق خندید و گفت : نه پسر جون خیالت راحت.اگه لازم شد با هم می میریم.من تحقیق کردم نگران نباش  مشکلی نیست..

بهرام که انگار یکم آروم شده باشه از روی نیمکت بلند شد
 و با صادق توی خیابون ها قدم می زدند .صادق یه پاکت سیگار گرفت و گفت : بهرام اینجوری آروم می شی .دیگه به هیچی فکر نکن
...
صادق بهرام رو تا خوابگاه همراهی کرد.اما اون شب جز بهرام هیچکی تو خوابگاه نبود همه به دعوت یکی از بچه ها رفته بودند خونه ی دایی امیر .
بهرام که اصلا حوصله ی هیچی رو نداشت سرش رو روی میز گذاشت و پلک هاش که کلی سنگین شده بود سریع به خواب رفت.
وقتی چشم هاش رو باز کرد ساعت ده بود ولی هنوز هیچ کدوم از بچه ها برنگشته بودند.
اون روز حس تنهایی که وجودش رو پر می کرد و احساس می کرد یه نفر رو نیاز داره تا بتونه با اون نیاز هاش رو تقسیم کنه

انگار هنوز دلش می خواست یه صدایی آن رو آروم کنه.گوشیش رو برداشت و برای معصومه پیام داد
-سلام در چه حالی ؟
معصومه که گوشه ی اتاق روی کتاب ها خوابش برده بود با شنیدن صدای پیام گوشی از جاش بلند و شد با دیدن اسم بهرام انقدر خوشحال شد که انگار اون شب خدا تمام ستاره ها رو به نام اون زده
معصومه که خیلی برای بهرام دل تنگ شده بود و کلی ذوق زده شد گوشی رو برداشت و شماره بهرام رو  گرفت
دستاش می لرزید و قلبش تند تند می زد
بهرام با لحنی گرم و خسته گفت : جانم عزیزم
معصومه که  هنوز قلبش داشت تند تند می زد با صدایی لرزون گفت : سلام
-چطوری عزیزم؟
-خوبم.تو چطوری چه عجب یادی از ما کردی؟
بهرام لبخند تلخی زد و گفت : حالم خیلی بده
معصومه که هنوز  به خاطر همین پیام ساده و گرم بهرام توی دلش خوشحال بود با شنیدن صدای خسته بهرام بی اختیار با حات بغض پرسید چی شده؟
و بهرام که انگار اون روز فقط دنبال یه هم صحبت می گشت تمام داستان رو برای معصومه تعریف کرد
و اون شب معصومه احساس کرد  چقدر به بهرام نزدیک شده و عشق بهرام بیشتر توی دل اون نشست اما بهرام اون شب فقط داشت به خودش فکر می کرد و معصومه براش فقط نقش یه مشاور بود اما معصومه توی دل خودش احساس کرد اون شب می تونه بهترین دوست اون باشه
وقتی بهرام از معصومه خداحافظی می کرد ساعت نزدیک 12 بود.

بهرام که خیلی خسته بود با همون لحن گرم همیشگی گفت : عزیزم بعدا خودم بات تماس می گیرم...

و این اولین اثبات عشق برای معصومه بود در حالی که بهرام فقط برای تنهاییش دنبال یه هم صحبت می گشت
معصومه اون شب تا صبح با آرزوی ها بزرگی که روی سرش بود سرش رو روی بالش گذاشت و فکر می کرد بهرام همون فرشته ای که خدا به اون داده...

صبح آروم آروم از راه رسید.مرتضی صدا زد : بهرام بهرام پاشو مگه امروز تو کلاس نداری؟
بهرام چشماش رو آروم باز کرد وگفت : مرسی مرتضی جان که بیدارم کردی امروز حوصله ندارم حالم خوب نیست
مرتضی دستش رو گرفت و گفت : پاشو پسر باید بریم.

بهرام که کمی با مرتضی رو در وایسی داشت با همون حال خستگی از جاش بلند شد و با هم سمت دانشگاه رفتند.

وقتی وارد کلاس شد ناراحتی چشماشو پر کرده بود.همه ی بچه ها براش نگران شدند.و اون دیگه نمی دونست دوست داشتن یعنی چی ؟ اصلا خوبه یا بد؟

سمانه که از همون ترم اول نگاهش توی چشمای اون گره می خورد اما  به قولی برای خودش خیلی ارزش قائل بود نگاهی به اون انداخت و با دیدن چهر ه ی ناراحت اون  از روی صندلی بلند شد و گفت : آقای زیبا ترنج مشکلی پیش اومده؟
بهرام نگاهی به اون انداخت و گفت : نه خانم مقدم.مشکلی نیست
سمانه که انگار از پرسیدن این سوال پشیومون شده بود دوباره سر جاش برگشت و تا آخر کلاس دیگه اصلا به بهرام نگاهی هم نیانداخت.
..

چند روزی گذشت و بهرام کم کم حالش بهتر می شد
معصومه  توی اون چند روز بهترین روزهای زندگی شو می گذروند اون می تونست هر روز با بهرام صحبت کنه و صدای اونو بشنوه.و بهرام که متوجه  شده بود معصومه خیلی به اون وابسته شده سعی می کرد هر بار بهانه ای پیدا کنه تا مجبور نشه با اون زیاد صحبت کنه.اما صدای گرم و مهربون معصومه گاهی اوقات سبب می شد اون بین عقل و احساس درگیر بشه و توی دلش چون هنوز معصومه رو یه مشاور خوب می دونست با اون صحبت می کرد
و هر بار که معصومه به اون می گفت که چقدر دوستش داره و دلش برای اون تنگ شده اون فقط می خندید و می گفت مرسی دل به دل راه داره...
.
سه ماه  گذشت و دوباره انگار اون شده بود همون بهرام سابق.
دیگه برای معصومه وقتی نداشت و بهترین بهانه اش این بود که امتحانات پایان ترم شروع شده چند ماهی به من زنگ نزن درس ها خیلی زیاده وتابستون که اومدم تهران حتما میام به دیدنت

توی اون روزها دوباره حس تنهایی وجود بهرام رو پر کرد اما اون دلش عشقی رو می خواست که خودش بتونه انتخاب کنه و شاید این تنها دلیلی بود که کمتر احساس خوبی به معصومه داشت و شاید از انتخاب شدن بیزار بود و شاید این تنها راز بزرگ بود.

تا اینکه به پیشنهاد یکی از بچه ها اون به ستاره پیشنهاد دوستی داد.ستاره که دختر استاد بود برای خودش خیلی خواستگار داشت و شاید توی دلش هیچ دوستی رو قبول نداشت.
اما صورت زیبای بهرام عهد قدیمی ستاره رو هم شکست و اون به پیشنهاد دوستی بهرام پاسخ مثبت داد
و بهرام باز هم فقط فکر می کرد چگونه حس تنهاییش رو با یک نفر پر کنه...

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد