رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

کژدم عشق فصل دوم

سرمای زمستان همراه قطره های سپید برف به هر دیاری سر می زد و تنها برف بود که همچنان پاک بر دستان و گونه ها ی انسان ها می نشست بهرام کنار پنجره خوابگاه ایستاده بود و هر از گاهی نیم نگاهی به پنجره می انداخت و برای آمدن سمیرا ثانیه ها را در دل می شمارد صادق کنار ایستاد و مثل همیشه با آن لبخند تمسخر آمیز اش نیم نگاهی به به بهرام انداخت و گفت: یا خودش می یاد یا نامه اش. بهرام نگاه تندی به صادق انداخت و صادق که به قولی اهل دختر بازی و آخر هر چیزی بود دستش را بر پشت بهرام زد و گفت : نترس یه روزی تو هم بزرگ می شی هنوز خیلی مونده قول می دم تا ترم آخر درستت کنم. بهرام با صدایی لرزان گفت : من منتظر نیستم. صادق دستی به ریش های بلندش کشید و گفت : انگار که گوشهایم امروز خیلی دراز شده مراقب دختر ها باش از این موجودات به ظاهر معصوم باید ترسید چرا که آنان استاد شیطان هستند و صادق بلند بلند شروع به خندیدن نمود امیر و مرتضی هم که گوشه ای نشسته بودند انگار متوجه موضوع شدند.مرتضی که به قولی بچه مذهبی کلاس بود بهرام را صدا زد. و مثل همیشه با همان لحن شمرده و شیرینش گفت : به خدا توکل کن و هر آنچه قسمت تو باشد خدا برایت رقم می زند آقا مولا علی می فرماید :هرکس دنیا را رها کند خدا به سوی او می آید... و امیر که از همه منطقی تر به نظر می رسید عینکش را بر چشم زد و گفت : بهتر است فالی برایت بگیرم و کتاب حافظ را باز کرد و خواند : ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش گوشی بهرام به صدا در آمد انگار همه منتظر بودند ببینند چه کسی پشت خط است مادر بهرام که پشت تلفن بود با کلی ذوق و شوق با او حرف می زد بهرام که اصلا حوصله نداشت گفت : مادر ببخشید فردا امتحان ترم دارم هیچی ام نخوندم خودم بعدا بت زنگ می زنم. و دوباره کنار پنجره نشست و دوباره گوشی بهرام زنگ خورد. -آلو بهرام سلام -سلام پس کجایی -زیر پای شما خوب نگاه کنی می بینی بهرام از پشت پنجره نگاهی به محوطه پایین انداخت اما چیزی ندید -گرفتی ما رو سمیرا -سمیرا نه و سمیرا خانم بیا پایین منو داخل محوطه راه ندادند یادت رفته اینجا خوابگاه پسرونست؟؟ بهرام که کلی سرخ شده بود گفت : باشه باشه الان میام و صادق در حالی که شروع به مسخره کردن کرده بود دست بهرام را کشید و گفت :اول موهات رو خوب شونه کن اینجوری بهتر جواب می ده بهرام که از صبح تا ظهر هرچی ژل بود روی سرش خالی بود گفت : من همین جوریشم خوشگلم.. و با عجله از خوابگاه بیرون رفت.... بهرام با سرعت به سمت پایین رفت و سریع از محوطه خارج شد از دور چشمش به دختری افتاد که انگار همان چهره ی ساده ی دختر چادری دیروز را نداشت جلوتر رفت سمیرا لبخندی زد و گفت : چیه به اون چادره عادت کردی منو نشناختی ؟منم سمیرا دیگه ؟ بهرام نگاهی انداخت و گفت : وای این شلواره مانتوی کوتاه ... موهاتو رنگ کردی؟ سمیرا خندید و گفت : نه پسر خوب من موهام خودش بوره اون چادر رو برای دانشگاه و اداره و ... سر می کنم .نه برای قرار ملاقات با شما و با نیم لبخندی دستش رو به سمت بهرام برد و گفت : دست دادن بلد نیستی بهرام نگاهی به سمیرا انداخت و انگار توی رودر وایسی گیر کرده باشه دست سمیرا رو گرفت و گفت : از ملاقاتتون خوشبختم سمیرا دوباره گفت : میایم بریم خونه ی ما؟ بهرام گفت : فکر نمی کنی برای خواستگاری هنوز زود باشه ؟ سمیرا خندید و گفت : نه می خوایم حالا یه کمی با هم باشیم هیچکی خونه نیست بابا اینا رفتند سفر یه ذره خوش بگذرونیم... بهرام نگاهی به دور برانداخت و گفت : سمیرا من یادم رفته بود یه کار فوری داشتم با یکی از بچه ها قرار داشتم باید برگردم باشه برای بعد... سمیرا خندید و گفت : بعدا بت زنگ می زنم بهرام با صدایی آهسته گفت : نه من امتحانام شروع شده فعلا وقت ندارم سمیرا جلوتر رفت و گفت : خب دوست نداری با من باشی مهم نیست بهانه برا چی می یاری ؟ فکر کردی برا چی قبولت کردم.فقط چون تنها پسر خوشگل دانشگاه بودی که تا حالا بم پیشنهاد دوستی نداده بود .... بهرام سرش را انداخت پایین و در حالی که صورتش سرخ شده بود از سمیرا خداحافظی کرد آهسته با قدم هایش که انگار توانی برای راه رفتن نداشت خودش را خسته به خوابگاه رساند صادق در را باز کرد و گفت : چی شد قبولت نکرد؟ بهرام نگاه تندی به او انداخت و گفت : اعصاب ندارم مگه تو کار و زندگی نداری؟ و دوباره انگار بازی تقدیر او را فرا می خواند... و از آن روز بهرام تصمیم گرفت هرگز نگاهی را باور نکند و حتی از کارهای صادق انتقادی نمی کرد و خودش به نوعی حامی اون شده بود و همیشه می گفت : صادق الگوی منه.... سه ماهی از آن روز گذشت و بهرام سخت مشغول درس خواندن بود و انگار در دلش از همه بیزار بود تعطیلات تابستانی از راه رسید وسایلش را برداشت و راهی تهران شد با کلی خستگی به خانه آمد نگاه خسته ای به مادرش انداخت و گفت : کاش زمانه ی شما بر می گشت.مامان به خدا خیلی پاکی... گوشی بهرام هر چند ساعت یکبار زنگ می خورد و او عادت کرده بود با همه گرم و صمیمی صحبت کنه .انگار همه را دوست داشت و هیچ کس را دوست نداشت و مرز باور و عشق سخت فولادین بود... مادرش که انگار از رفتار های تازه ی او تعجب کرده بود سکوت می کرد و چیزی نمی گفت و به قول خودش اینجوری حداقل یه ذره دل پسرش خوش بود و بالاخره جووونیه و هزار راه و اشتباه... بهرام تصمیم گرفت در این مدت کوتاه تعطیلات تابستانی خودش را سر گرم کاری کند ساعت ها تا شب دنبال کار می گشت تا سرانجام یکی از آموزشگاه ها او را به عنوان مدرس پذیرفت و از فردا قرار شد بهرام نقش معلم ها را بازی کند و مدیر آموزشگاه گفت : به ازای جذب هر یک مشتری درصد خوبی به تو خواهم داد.. بهرام برای آنکه نظر مدیر را جلب کند همیشه مرتب لباس می پوشید موهای بلند و ژل زده و ته ریشی که به قولی برایش هویت بود. هر بار که وارد کلاس می شد دختر ها نگاه خاصی به او داشتند و شاید زیبایی او تنها دلیل سنگ شدن او می شد یکی از دختر های کلاس بیش تر از همه به او نگاه می کرد و انگار عشق در چشمانش حلقه زده بود ولی بهرام دلش جایی را برای عشق نداشت اما معصومه نگاهش سرشار از عشق بود و نمی دانست بهرام گذشته را چگونه سپری ساخته است و هر بار عاشقانه تر به او می نگریست... تا یک روز که تعطیلات تابستان رو به آخر بود معصومه سمت بهرام رفت و گفت : ببخشید می شه این مسئله رو برام توضیح بدید؟ بهرام مداد رو از دستش گرفت و خیلی مهربون شروع به توضیح دادن کرد. معصومه اون روز این همه محبت را برای خودش باور کرد و فکر کرد بهرام هم او را دوست خواهد داشت... بهرام که متوجه شده بود معصومه مدت زیادی است شیفته ی او شده دستش را در جیبش برد و گفت : می تونی شماره ی منو داشته باشی تا اگه پاییز نبودم و رفته بودم شهرستان دانشگاه سوالاتت رو ازم تلفنی بپرسی بعد خودکارش را از جیبش بیرون آورد و روی دستان معصومه شماره اش را نوشت او آن روز عشق را دل معصومه می کاشت در حالی در دل خودش را برای این کار نفرین می نمود... ادامه دارد..
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد