رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

مناظره(فرشته شیطال خدا انسان)

فصل اول-بخش اول
مناظره با خدا

آسمان صاف و آبی بود. عشق و شادی فضا را لبریز می ساخت.
فرشته ها آرام آرام بر روی ابر ها قدم می زدند
و خدا با نگاه گرم و مهربانش به آنها لبخند می زد...

سرود دل انگیزی فضا را پر می کرد.
صدای آهسته و پر از عشق فرشتگان مثل لالایی زیبایی فضا را جان می داد.
- آسمان آبی 
ابرهای بی رنگی
اشک هایم را به سرزمین انسان ها ببر
و بیایید همه با هم تنها برای خدا بخوانیم...

خدا لبخند گرمی زد
و دوباره فرشتگان مشغول کارهای خویش شدند
یکی از فرشتگان به کار خود باز نگشت

آرام سمت خدا رفت و  گفت :
خدایا خیلی دلگیرم.
خدا پرسید :چرا  فرشته ی کوچک؟

- می خواهم بدانم چرا بندگان تو که آنها را اشرف مخلوقات ساختی
تو را دلگیر می سازند
و مهربانی را از یاد بردند

خدا دوباره لبخند زد و گفت:
همانا که انسان خطاکار است و فراموشکار

من او را بسبار دوست دارم 
کاش او هم مرا بسیار دوست داشت

فرشته پرسید: چرا اینقدر دیر تو را یاد می کنند
یا هرگز یاد نمی کنند

خدا گفت: من بارها در کتاب آسمانی ام نوشتم مرا یاد کنید
تا شما را یاد کنم
اما آنها خیلی دیر به سراغ کتاب من می روند
آنها شیفته ی خویش شدند و کمتر به سراغ کتاب من می آیند...

فرشته گفت:
خدایا  مقصر  شیطان است
انسان بی گناه است
مرا به زمین بفرست
تا به انسانها بگویم خدا چقدر  دوستشان دارد

خدا لبخندی زد و گفت :
مگر آنها نمی دانند که من دوستشان دارم؟
فرشته گفت : خدایا کاش من به سرزمین انسان ها می رفتم
و شیطان را به همه نشان می دادم و می گفتم او دشمن بزرگ شماست

خدا  لبخندی زد و گفت :
من تو را تنهایکسال به زمین می فرستم.
اگر حداقل بتوانی ده نفر را در این مدت با من آشنا سازی
و قلب او را از شیطان پس بگیری و به من دهی
می تونانی بارها و بارها برگردی و پاداشی بزرگ نزد من داری

فرشته خندید و گفت : خدایا لبخند گرم تو بزرگترین پاداش من است.
خدا گفت : خود را آماده ساز که فردا مسافر زمین خواهی گشت....

ادامه دارد.

عشق

نگاهم در چشمانی گره می خورد
که خواب چشمانش را جاری می ساخت
نفس هایم آن قدر تند می دوید
که هجوم سرد صدایت را گرم می ساخت
از لابه لای جاده ی التماس های عاشقانه می گذشتم 
آن گاه که بر بی وفایی خویش پایکوبی می کرد...

ناجی زمین-مهدی موعود

غبار  ها به پا خواسته بود

ابر ها سقف آسمان را پرکرده بودند

مردی با فانوس از دور می آمد

او که دلش از بازی خالی بود


او که لباسش ساده بود

آن قدر خاکی که گمان می بردی هرگز زندگی نکرده است

نه کوله باری نه همسفری ...


از میان دشت ها و کویر های انسانیت می آمد

از جایی که گمان می بردی هرگز نگاه های گرم را باور  نداشته


جایی که محبت خانه ها را رنگ نمی زد

جایی که آتش های دروغ خاطرمان را سرخ می ساخت

و لبخند را بر لبان ما ترسیم می کرد


زیر لب آهسته دعا می خواند

من شنیدم او برای نان فردا دعا می خواند

برای بستر گرم فردا

برای لبخند فردا


صدای او سرشار از فریاد سکوت بود

و نگاهش پر از فریاد حرف های جا مانده دیروز


در دلش خدا بود و نگاهش مثل خدای ما مهربان

او که برای همه دعا می خواند برای خود فقط خدا را می خواند



او قرن هاست میان ما زنده است

از دیروزهایی که  خاک بودیم و فرداهایی که خاک می شویم.



او که از شیطنت های دیروزمان غمگین می گردد

و با دیدن لبخند ما شاد می شود

او که خدا ناجی اش نامید


قرار است یکی از همین جمعه ها بیاید

در میان یکی از ورق های زندگی بیاید

او که سالهاست منتظر است تا صدایش بزنیم


او منتظر صدای همه ی ماست

روزی که کافر و فقیر مسیحی و مسلمان

دیگر فقط یک واژه باشد


روزی که در دل های ما تنها باور خدایی باشد

که ناجی اش را بر زمین خواهد فرستاد


و او مرا از خود نجات میدهد

از دیروزی که  اسیر جسم خویش بودیم

و گمان می بردیم تقصیر از مانیست

اگر کودکی لبخند نمی زند...



قصه شب

فانوس های آسمانی یکی یکی روشن می شدند
و شب پاورچین پاورچین به سوی زمین قدم می زد
صدای لالایی مادر فضا را لمس می کرد

از لابه لای سکوت شب دیگر صدای جیرجیرک ها از میان گیسوهای بلند درختان بلند نمی شد.
صدای موسیقی همسایه هر از گاهی به خانه ی آن ها سر می زد
وقتی که شب بستر خود را پهن نمود

خورشید منتظر بود تا خود را دوان دوان به زمین برساند
از جاده ی قدیمی قصه های دیروز بزرگ شدیم
شاید بیاد نیاوریم از میان چند طلوع و غروب گذشتیم
شاید ندانیم چند ستاره هرشب بر بام خانه های ما می تابد

و دوباره میان باغ خیال مهمانی می دهند
پیرمرد باغبان خسته از امروز به امید شکوفه ی فردا می خوابد
مادر گرم امروز که شاید همان دختر بچه شیرین دیروز بود تا صبح لالایی می خواند

چشم های خسته پدر هنوز اتاق را رنگ می زند
وقتی که از میان بازی های صبح گذشت برای شب همه ی رنگ ها بی معنا می شود
و شب تاریک ترانه تولد دوباره ی فردا می شود

و دوباره همه به خانه ی خود برگشتند رنگ ها را از لباس خود پاک می کنند
شاید دیگر فردا کسی خود را رنگ نزند
پیرزن خسته سال دوباره به بیداری صبح امیدوار است

شاید همین امشب خانه ای بی چراغ شود
شاید همین امشب خانه ای پر نور گردد.

معلم امشب برگه ها را صحیح می کند
او که زندگی را بیشتر باور داشت برای مشق فردا ساعت ها برنامه ریزی می کند
و این همه ستاره روزی خاموش خواهد گشت

و شاید فردایی که کودکان فردا به زمین می آیند
هر گز ما را در دیروز به یاد نیاورند

و دوباره گورستان خاکی تنها می شود
مثل دیروز ما که از خاک می گریختیم
ما برای مردمان دیروز گل می بریم
و سنگ ها را نقش می بندیم
و دلمان را در زمین جا می گذاریم

قرار است دوباره از فردا برایمان قصه بخوانند و این قصه هرشب ماست
قصه هایی که تا دیروز مادر می خواند
امروز رنگ های لباسمان برایمان خواهد خواند

و فردا برای بچه های فردا می نویسیم
مثل لباس نارنجی مرد خسته که دیروز فردا را خیلی باور داشت
مثل لباس سفید و قدم های امیوار مرد طبیب

و این همه خلاصه ای از دنیای ماست.