رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)3

" تو حق ندارى در این مقام و مرتبه، راه تکبر، پیش گیرى" (فَما یَکُونُ لَکَ أَنْ تَتَکَبَّرَ فِیها، اعراف/13 [b]فصل دوم-بخش سوم رقص شیطان[/b] شیطان نگاه سردی به فرشته انداخت و شروع به رقصیدن در زیر باران نمود و گفت : اکنون این باران بر سر همه فرود خواهد آمد و گروهی اندک شکرگذاری خواهند نمود و هستند بسیار آدمیزادگانی که دست در دست من می دهند و با من زیر بارن خواهند رقصید آنانی که آنقدر از خویش دور خواهند گشت که در زیر همین باران مطیع من می شوند و بر گناه خویش و ظلم بر نفس های خود پایکوبی می کنند اشک در میان چشمان فرشته حلقه زد وای خدایا آنگاه که تو رحت خویش را بر زمین ارزانی داشتی و به انتظار نیازهای آدمیان می نشینی تا دستانشان را بگیری و قلب هایشان را پاک سازی آنان دست به دست شیطان می رقصند؟!! شیطان سر مست خندید و به سرعت از آنجا دور شد آنگاه که نام خدا بر زبان فرشته جاری گشت شعله هایی در دل شیطان شعله ور می شد که او را تاب ماندن نبود و فرشته باز غمگین شد. آرام آرام باز میان ما آدمیزادگان قدم می زد آنقدر که حتی بر آمدن خویش ناامید می گشت ناگاه متوجه دردی شد انگار موتور سواری به او زده بود اشک در چشمان فرشته جمع شد ببخشید من نمی خواستم به شما بخورم وسیله ی شما که زخمی نشده مرد موتور سوار که گیج شده بود خندید و گفت : فقط این بار تو را خواهم بخشید... فرشته در ل شاد گشت و خدا را شکر گفت او لحظه ای با خود اندیشید او برای چه به من خندید و اگر اشتباه کردم چگونه انسان ها یکدیگر را از اشتباه خویش با خبر نمی کنند؟!! فرشته رفت و رفت از دور مسجدی را دید دلش می خواست تا تمام یک سال را در خانه ی خدا بماند او وارد مسجد شد زمان نماز نزدیک می شد و فقط چند نفر در آنجا عبادت می کردند فرشته با خود گفت : یعنی فقط نعمت خدا بر اینان ارزانی شده؟ ناگاه متوجه صدای گریه های پیرزنی گشت پیرزن آهسته با خدا نیایش می کرد.. فرشته نزد او رفت و گفت: مادر مشکلی داری؟ پیرزن لبخندی زد و گفت : پسرم چند روز پیش تصادف کرد و امروز دل تنگ او شدم اما باز آمدم تا خدا را شکر گویم و عبادت کنم و می دانم در پس تمام کارهای خدا خیری است برای بندگان... و می دانم که خدای یکتا تنها برای ما خیر و خوبی می خواهد و هر چه می فرستد رحمت او بر ماست... فرشته غرق شادی گشت و رهسپار خیابان ها گشت دختری را دید که همراه مردی در خیابان قدم می زند و مشغول قول های عاشقانه خویش بودند... دختر گفت : هرگز خدا را نمی بخشم . اگر او مادرم را از من نمی گرفت اکنون شادترین بودم. مرد دستان او را گرفت و گفت : اکنون من هستم تا آخر عمر. کاش خدا دقت می کرد با تو چه می کند... فرشته جلوتر رفت و از آن ها پرسید: مگر شما صلاح خویش را بهتر از خدا می دانید؟ و نگاهی به پسر انداخت و گفت: مگر تو او را از خالقش بیشتر دوست می داری؟ ... دختر لبخند تلخی زد و گفت: شاید خیلی دلم از خدا گرفته است او مرا دوست نداشت... مرد لبخندی سرمستانه زد و انگار نمی دانست در مقابل آفریدگار خویش می ایستد فرشته نگاهی به دختر انداخت و گفت: اکنون با من به خانه ی خدا بیا دل ها تنها با یاد خدا آرام می گیرد... دخترک بی اعتنا دستان مرد را گرفت و چند قدم دورتر رفت... شیطان بادیدن با این صحنه شاد گشت و دستا آنان را گرفت و با آنان قدم می زد فرشته فریاد زد دست شیطان را رها کنید اما آنان که چیزی نمی دیدند خندیدند و رفتند فرشته سکوت کرد و شیطان با غرور بر زمین راه می رفت و فریاد می زد ای آدمیان با غرور بر زمین راه روید با غرور... ادامه دارد...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد