رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رمان مناظره( فرشته خدا شیطان انسان)2

 بگو اى بندگانم که بر نفس خود ستم و اسراف کردید از رحمت خدا نومید مشوید که خدا تمامى گناهان را مى آمرزد، زیرا او آمرزنده رحیم است
آیه 53 سوره زمر

[b]فصل دوم بخش دوم
سرزمین انسان ها -ملاقات با شیطان[/b]

فرشته آرام میان انسان ها قدم بر می داشت
باران شروع به باریدن کرد.انگار فرشتگان برای او سرودی می خواندند
فرشته به آسمان نگاه کرد
وقتی که قطره های باران گونه هایش را می شست
شاد و سر مست خدا را می خواند و بسیار شکر می کرد.

کمی آن طرف تر مردی را دید که وسایلش را از روی زمین جمع می کرد
و با صدای بلند فریاد می زد
باران لعنتی برای چی الان اومدی؟
تمام جنس هام خیس شد
فرشته به سمت او رفت و با صدایی مهربان به او گفت:
باران رحمت خداست مگر خدا را برای این نعمت نباید شکر کرد.

مرد لبخند تلخی زدا و گفت: من فعلا نیازی به این رحمت ندارم.
فرشته باز به آسمان نگاه کرد و گفت : خدایا شیطان مقصر است
من از تو به خاطر بارانت تشکر می کنم.

دوباره فرشته میان خیابان ها قدم زد
وقتی که قطره های باران بر روی تنه ی عریان درختان می نشست
آنان با صدای بلند فریاد شکر سر می دادند

فرشته گفت: اکنون که انسان اشرف مخلوقات شد
 حتی به اندازه این درختان خدایش را سپاس نمی گوید؟

غمگین نگاهی به آسمان انداخت:
خدایا چگونه انسان اشرف مخلوقات شد.
فرشته باز میان سرزمین ما راه می رفت..

از دور پیرمردی را دید
که عمیق به آسمان و زمین می نگریست و می گفت :
خدایا هرگز نعمتی فراتر از باران تو ندیدم
چرا که اگر روزی آب را بر سرزمین ما نفرستی هرگز زنده نمی ماندیم
و زیبایی های دنیا را نمی شناختیم.

فرشته اندکی فکر کرد.آرام زیر لب گفت : و شاید گروهی که به راستی دانستند
 شیطان دشمن آشکار آنهاست هنوز هم اشرف مخلوقانتد.

فرشته قدم می زد و به انسان ها می نگریست و هنوز انسان را به درستی نمی شناخت
ناگاه از دور شیطان او را دید

شیطان نگاه غضبناکی به او کرد و گفت:
وقتی که انسان آفریده شد من به گمراهی او قسم خوردم
و اینک  من در زمین تنها نیستم
چرا که بسیاری آدمیزادگان حتی مرا می پرستند
اکنون کوله بار خویش را جمع کن و به سرزمین خود بازگرد

فرشته نگاهی کرد و سکوت کرد
نمی دانست شیطان در تمام زمین بسترش را پهن کرده است

شیطان به او گفت: به راستی تو برای مقابله با من آمدی و نجات آدمیان
و می خواهی انسان را بر من برتری دهی

فرشته باز هم سکوت کرد
چرا که از گفتگو با شیطان و وسوسه هایش می ترسید...

شیطان سبدی از طلا به فرشته نشان داد و گفت:
این اولین قدرت من در زمین است
اکنون بگو تو چه داری که جرات  داشتی به زمین بیایی؟؟

فرشته نگاهی به آسمان انداخت و گفت :
 باران را اولین رحمت خدا بر زمین
بارانی که لحظه ی استجابت دعاست...

و اکنون بدان خدا باران را آفرید تا آنگاه که مردم تیرگی زرهای تو را از یاد بردند
بدانند در لحظه ی باران خدا صدایشان می زنند
و بدون زرهای تو دست آنان را می گیرد...

ادامه دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد