رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رمان کوتاه عشق در پارک

مه غلیظی همه جا را پوشیده بود 

زمین پوشیده از برف بود 

 نیمکت های پارک همه خالی بودند 

 

 

دخترک از سرما یخ زده بود 

ولی هنوز در میان پارک قدم می زد 

 

انگار جایی برای رفتن نداشت 

روی یکی از نیمکت های پارک نشست 

 

داشت یکی یکی ستاره های آسمان را می شمارد 

که پسری با موهای بلند به او نزدیک شد 

 

-سلا م خانم 

دخترک جوابی نداد 

 

پسر گفت: 

می توانم با شما آشنا بشم 

 

دختر لبخندی زد و با سر جواب داد 

بله 

 

 

پسر نزدیکتر شد 

پالتوی خود را در آورد و تن سالومه کرد 

 

سالومه لبخندی زد 

و تشکر کرد  

 

 

شهرام او را به خانه اش دعوت کرد 

 

 

سالومه با نگاهی گرم و دلپذیر قبول کرد 

دست شهرام گرفت 

و به او گفت: دوستت دارم 

 

شهرام که کاملا متعجب شده بود 

خندید و دستانش را به گرمی فشار داد و گفت : 

من همین طور 

 

با هم به سمت خانه شهرام راه افتادند 

و به خانه ی گرم و ساکتی رسیدند 

 

فردا صبح شهرام نگاهی به سالومه انداخت 

 

و گفت:  

عزیزم رابطه ی ما هرگز نمی تواند جدی باشد  

این فقط یک تجربه بود 

 

سالومه ای لبخندی زد و گفت: 

همه ی شما مثل هم هستید 

 

بعد یک کارت تبریک از کیفش در آورد 

و چیزی روی آن نوشت 

 

و به سرعت از خانه خارج شد 

 

شهرام لبخندی زد و گفت: 

دختر دیوانه ... 

 

بعد به سمت کارت رفت 

دنبال جمله ای زیبا گشت 

مثل دوستت خواهم داشت یا ... 

 

اما آن جا فقط یک کلام نوشته بود 

به سرزمین قلب های شکسته و بیمار خوش آمدی 

تا ۱۰ سال دیگر نام انسان هرزه ای دیگر

 از زمین پاک خواهد گشت.. .

 

شهرام کاغذ را مچاله کرد 

باورش نمی شد 

 

 

چرا؟؟؟؟

نظرات 2 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:41 ب.ظ http://delneveshteham.mihanblog.com/

سلام دوست عزیز
خوبی؟
وب زیبا و مطالب قشنگی داری...
اومدم به دل نوشته هام دعوتت کنم...
به امید دیدار تو وبم.
موفق باشی/[گل]

سعید پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:53 ب.ظ http://delneveshteham.mihanblog.com/

ممنون/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد