رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رمان کوتاه -پاسخ عشق

پیرزن آرام قدم بر می داشت

خسته و پیر  

به یک قهوه خانه رسید

به آرامی در را باز کرد  

طوطی به او خوش آمد گفت

انگار نمی شنید  

آرام بر سر یک میز نشست

قهوه خانه چی جلو آمد  

و با صدایی آهسته پرسید

چی میل دارید خانم؟؟  

 

پیرزن به صندلی خالی روبرو نگاه کرد

لبخندی زد و گفت:

برای من هم همین طور

 

 

قهوه چی متعجب شد

لبخند تمسخر آمیزی زد و رفت  

 

پیرزن ساعت ها به انتظار نشست...

بعد نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:

باید بروم دیر شده

مادرم منتظر است

فردا جشن تولد ۱۸ سالگی است

تو که حتما میایی ؟؟؟

بذار همه بفهمند که من این شایعات مسخره را باور نکردم

تو هرگز مرا به خاطر کاترین تنها نمی گذاری 

  

بعد از قهوه خانه خارج شد

آه سردی کشید

و از دور زنی با موهای بلند و طلایی دید  

 

انگار یک نفر او را صدا می زد

کاترین...کاترین

صدا چقدر آشنا بود

 

اشک از چشمان پیرزن سرازیر شد

آینه را از کیفش در آورد

چه چهره ی چروکیده ای ...

خود را پشت بوته ها پنهان کرد  

 

شناسنامه اش را در آورد

و کنار گوشه از آشغال های کنار خیابان انداخت

دیگر با مرده ها فرقی نداشت

و به سرعت از آن جا دور شد  

 

مردی که همراه کاترین بود

اصلا متوجه او نشد

حتی صدای قلب شکسته او را هم نشنید

همراه کاترین

به گوشه ای از ساحل رفتند  

 

آفتاب شدیدی بود

انگار دفترچه ای از دور می درخشید

دفترچه را باز کرد

چیزی شبیه یک شناسنامه باطله بود

نوشته بود آنجلیا...  

 

مردلحظه ای سکوت کرد و گفت :

سر انجام تو هم مردی

قلب بیمار دیوانه ...

کاش وقتی را که صرف عشق می نمودی

در بازار به کار می بردی  

شاید روزی زنی تاجر می شد

نه آن قدر گدا و فقیر که

حتی نامش هم به درد لجن زار های خیابان نمی خورد  

و این پاسخ عشق بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد