رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

شیون زن

شاید در پس کوچه های این شهر

صدایی آشنایی از ما کمک بخواهد


فانوس های شهر انسانیت خاموش گشتند




یادم آمد

چند شب گذشته

زنی خود را از بالکن خانه

به پایین اندخت..


همه دور او جمع گشته بودند

هرکس به سلیقه ی خود داستانی نقل می کرد


کسی زن را نمی شناخت

همه به او نگاه می کردند


شاید او فقط یک تکه گوشت بود

که به سختی می توانست نفس بکشد...


نزدیک تر رفتم

و زن گفت:


امان از بی رحمی مردان روزگار

که مردانگی را ارزان فروختند

و من برای حفظ شرافت خویش

جانم را به خطر انداختم...

نظرات 1 + ارسال نظر
بهنام منصوری دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ق.ظ http://www.behnam99.blogfa.com

اگه مینوشتید مردانگی را بهتر نمیشد؟ولی باز هم جالب بود.و این حقیقت که خیلی از ماها از همسایه خودمان بی خبر هستیم.ممنون که گاه گداری این مسائل رو یاد آوری میکنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد