رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

رها (کلبه ابهام)

ناگفته های دخترانه

داستان عشق حتی می تواند....

هیچ چیز برایش آشنا نبود

حتی وقتی عکس خود را در آینه دید

خود را نشناخت


برگ های ریخته درخیابان برایش تازه بود

حتی شنیدن صدای پرواز پرنده ها...


لبخند کودکان معصوم

از خودش پرسید

من کجا هستم؟




 هیچ چیز برایش آشنا نبود

حتی وقتی عکس خود را در آینه دید

خود را نشناخت


برگ های ریخته درخیابان برایش تازه بود

حتی شنیدن صدای پرواز پرنده ها...


لبخند کودکان معصوم

از خودش پرسید

من کجا هستم؟


همه چیز تازه شده است


نگاهی به خانه انداخت


خانه را گرد و غبار پر کرده بود

این جا کجاست؟؟


تابلو های نقاشی نیمه تمام


همه ی آن ها نقاشی صورت یک ...



اما تصویر را به خاطر نمی‌آورد



کاغذ های مچاله ریخته روی زمین



صدای تلفن


به سمت گوش رفت

تا آن را بردارد



اما دید دستی ندارد



صدای در خانه بلند شد


خواست صدا بزند

چه کسی پشت در است؟



اما دید صدایی ندارد


ناگاه دید


کسی وارد خانه شد

به سمت او رفت


ولی حتی او را ندید


ترسید



حالا دختر فهمیده بود

جسمی هم دیگر ندارد


پسر آرام به سمت تابلو های نقاشی رفت



نگاهی به آن ها انداخت

لبخندی زد و بی تفاوت رد شد


دختر نگاهی به نقاشی ها انداخت


چقدر صورت آن ها شبیه این پسر بود


آرام آرام گریست....



پسر کاغذی را از جیبش بیرون آورد

و با صدایی آهسته خواند



بازگشت همه به سوی اوست


کاغذ را پاره کرد و روی زمین انداخت


دختر به سمت کاغذ های مچاله رفت


از دور اسم خود را روی آن ها دید


اشک گونه هایش را پر کرده بود



مادرش را دید

که گریه می کرد

و اسم دختری را صدا می زد



پدرش هم به آرامی اشک هایش را پاک می کرد




پسر نگاهی به پدر و مادر دختر انداخت و گفت:


دخترتان را خوب تربیت نکرده بودید


او آن قدر بزرگ نشده بود که بداند

من هم حق انتخاب داشتم



ما به درد هم نمی خوردیم


خودکشی حماقت بزرگی بود

که فقط از او بر می آمد



پسر این ها را گفت و

از خانه خارج شد

....




دختر بی درنگ به دنبال پسر رفت



پسر اشک هایش را از

روی گونه هایش پاک کرد و گفت:


من فکر می کردم تو هم

مثل بقیه به راحتی منو فراموش می کنی


چه دیر می فهمیم چه کسی ما را دوست داشت

و چه کسی مرا بیش از من دوست داشت



پسرک روی صندلی کنار پارک نشست

و شروع به گریه کردن کرد


دختر به دنبال دستمالی می گشت

تا به پسر دهد


اما دستی نداشت

اشک گونه هایش را پر کرد


و گفت:


خدایا کاش می توانستم

با دستمالی اشک هایش را

از روی گونه هایش پاک کنم


خدا گفت:

روح تو را درون کودکی قرار می دهم

ولی یادت باشد

به پسر نگویی که هستی



دختر گریست و شاد شد


چند لحظه بعد دید

دست دارد


دستمالی از دور به چشمش خورد


دستمال را برداشت

و آرام به سمت پسر رفت

اشک هایش را به آرامی پاک کرد



پسر نگاهش به دختر بچه افتاد

خندید و دستمال را از او گرفت


دختربچه با او صحبت کرد

و پسرک را دلداری داد


و گفت

او پیش خدایی مهربان رفته است

گریه دیگر برای چه؟؟؟


پسر از روی صندلی بلند شد


دختر بچه متوجه ماشینی شد که به سرعت

به پسر نزدیک می شود


پسر را صدا زد

ولی او متوجه نشد


دختر به سمت پسر دوید


و هر طور که بود پسر را نجات داد


پسر خندید و باز هم به راهش ادامه داد


به خانه اش رفت


و برگه ای را از درون کمد برداشت

و آه سردی کشید و گفت:


کاش او می دانست

که تو مرا از او گرفتی


دختر بچه کاغذ را از روی زمین برداشت


چیزی شبیه یک جواب آزمایش بود

مثبت  مثبت



بعضی وقت ها چقدر شنیدن کلمه مثبت تلخ است


دختر بچه شروع به گریستن کرد


و تازه فهمید

چرا عشق او این قدر بی وفا بود



پسر بلند بلند گریه کرد

و خدا را صدا زد


و گفت:


او که هرگز نمی دانست

کاش به او می گفتم


کاش من به جای او....



دختر بچه به سمت بیرون دوید


و شروع به گریستن کرد


روز ها پسرک به پارک می آمد

و روی همان صندلی می نشست


دختربچه هم از دور به او می نگریست


روزی دیگر پسر به پارک نیامد

یک ماه گذشت


و دختر متوجه شد

پسرک دیگر در این دنیا نیست


دختر آرزو کرد

خدایا مرا هم پیش او ببر


من دیگر نمی خواهم این جا بمانم

من زندگی نمی خواهم


خدا آرام به او گفت:


تو از تقدیر الهی آگاه نبودی

نباید خودکشی می کردی


تو هنوز حق حیات داشتی


تو باید صبر می کردی

شاید او خوب می شد


شاید هم ....


دختر بچه گریست

و از دور همان پسر را دید

که به او نگاه می کند


پسر با صدای بلند

از دختر پرسید


چرا اینقدر چشمان تو برای من آشناست


دختر خواست بگوید که من همان...



ناگاه فرشته ای نزد دختر آمد و گفت:


گفتم که حق نداری به او بگویی که هستی



دختر سرش را پایین انداخت و

به پسرک گفت: نمی دانم


پسر آهی کشید و دور شد

و این تنها و آخرین خاطره میان آن ها شد


نظرات 2 + ارسال نظر
ارزو پارسا پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:44 ب.ظ http://www.arezouparsa.blogfa.com/

سلام الهام جان خوبی من نمیدونم کجا است ولی خودمو میدونم توی خونه همسرم خیلی خوبه فقط دلتنگی خستم کرده از مادرم دورم و خستهامیدوارم توی شعرت هم ادمش پیدا کنه خودشو چون همونجایی هست که باید باشه هر جور که هست چه بد چه خوب

کسب درآمد از اینترنت ماهیانه 500 هزا دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.cn3shop.com/?ref=funboys


کسب درآمد از اینترنت ماهیانه 500 هزار تومان


از همین الان به جمع ثروتمندان اینترنتی بپیوندید



کسب درآمد از اینترنت

ماهیانه 500 هزار تومان

بدون نیاز به ایگولد و سایر بانکهای اینترنتی

واریز درآمد شما به حساب بانکی شما در ایران (سیبا – سپهر)

بدون نیاز به کارکردن با سایتهای کسب درآمد – پی تی سی – وبمستر و حتی نرم افزارهای کسب درآمد



با روزانه 4-2 ساعت کار

برای اولین بار در اینترنت

درآمد ثابت ماهیانه به دست آورید

100% تضمینی



آموزش سه روش کسب درآمد مطمئن از اینترنت فقط با 3-2 ساعت کار در روز

تنها راه کسب درآمد برای کسانیکه می خواهند از صفر و با سرمایه کم (حتی بدون سرمایه) شروع کرده و به درآمد عالی برسند.

http://www.cn3shop.com/?ref=funboys

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد