همه به دیوار خیره شده بودند
کلامی برای گفتن نداشتند
ابلیس می خندید
و گفت می خواهم انسان باشم
همه تردید داشتند
ابلیس که آزاد است
چرا می خواهد خود را
اسیر خانه ی استخوانی انسان سازد
ابلیس پیمان بست که این بهتر است
او به زمین آمد
پرسیدند از میان زن و مرد می خواهی کدام انسان باشی؟
خندید گفت:
من طالب لذت بیشتر و بازخواست کمتر هستم
قدرت بیشتر و تمام انسان بودن
گفت :
من مرد را برگزیدم
او مردی شد به سیمایی زیباتر از آنچه زلیخا دوست می داشت
و بر زمین قدم می زد
و بر زنانی زیبارو نظاره می کرد
و همه را به عشق خود فرا می خواند
و آنگاه که از او باز جویی می کردند
تنها پاسخ می داد
شما عاشق شدید بر من و من حق انتخاب دارم
مگر در دین شما این گونه نوشته نشده است
؟؟
سپس به سن پیری رسید
و پیرمردی شد شادان و زیبا
و باز هم از هر دسته شیفته ی او شدند
و زمانی که پرسیدند
تو چه داری که این همه هنوز محبوبی
گفت: نیرنگ
مگر دشمنان شما بی نیرنگ زنده می مانند
حال خود چرا با یکدیگر نیرنگ می کنید
و به قدیسه ی زیبایی زنان گفت:
تو اگر باور داشتی از مردان و تمام زنان زیبا رو تر هستی
چگونه بر من عاشق شدی
در حالی که می دانستی خدایت زیباتر است...
و اکنون شما تاوان خانه ی استخوانی خود را پس می دهید
مگر نه این بود
که خدا روح را در شما برتر و زیبا تر آفرید
و شما آن را له کردید تا من را ببینید
و اسم خیانت شد عشق
و اسم شکستن دل شد انتخاب
و دیگر همه سکوت کردند
و ابلیس نما امروز هم هستند
با این تفاوت
که دیگر ما نمی دانیم
چند فرزند دختر
و چند فرزند پسر دارد؟؟